
مقدمه:
مهدی بهرامی برخلاف بسیاری از نویسندگان ایرانی، نه با داستان کوتاه که با اولین رمانش “گهواره مردگان” در فضای ادبیات داستانی ایران شناخته شد. رضا زنگیآبادی پس از انتشار این رمان میگوید در این برهه از ادبیات ما، که آمیخته به سادهانگاری، شلختگی، معلق در خلأ و … است، گهواره مردگان رمانی فکرشده، عمیق و پیچیده است که توانایی و درک خواننده و البته منتقدان را هم به چالش میکشد.
پس از انتشار رمان دوم بهرامی با عنوان “هشت پیانیست” بلقیس سلیمانی رماننویس و منتقد ادبی عنوان کرد: مهدی بهرامی جسارت خاصی در استفاده از فرمهای جدید دارد، فرمهایی که قبلا از آن استفاده نشده است. نگاه او به پدیدهها، وقایع و حتی آدمها نگاهی خاص است که قبلا کسی به آن نپرداخته است. در واقع به نظر میرسد بهرامی دغدغه این را دارد که کتابهایی بنویسد و عرضه کند که به گونهای خاص باشد و به نوعی میخواهد ادامه آدمهایی باشد که تاس ادبیات داستانی ایران را میسازند. یعنی خیلی به مخاطب و اینکه کتابش فروش برود یا خیر اهمیتی نمیدهد ولی میخواهد به اثری بپردازد که در تاس ادبیات ایران ماندگار باشد.
بهرامی که به نظر میرسد به طور منظم یا حداقل مرتب در حال نگارش رمان باشد، حالا رمان سوماش نیز در راه است. فصل پنجم و ششم از این رمان منتشرنشده با دو فضای بسیار متفاوت که مربوط به نوع ساختار این رمان است تقدیم میشود به مخاطبان ماهنامه “داستان و سفر”:
بیاباننشین
مهدی بهرامی
فصل ۵
اسماعیل دست و دلش را به کار میدهد. دستش از پنجره مابین آشپزخانه و سالن بیرون میرود و ظرفها را از دست گلنارمی گیرد. بیشتر مشتریها غذایشان را با خود میبرند. کمتر پیش میآید کسی در سالن غذا بخورد. مشتریها فضای کوچک جلو پیشخوان را پر کردهاند. گلنار سفارش میگیرد و حسابوکتاب میکند و اسماعیل تندوتند ظرفها را پر میکند. سه پرس پلو مرغ، دوتا خورشت، هشت تا کوفته. اسماعیل بااینکه چشمهایش همیشه با پارچهای بستهاند اما انگار آشپزخانه درست بر ذهنش منطبق است. خیلی خوب میداند هر چیز کجا قرار دارد و یکبار هم نشده که غذایی را بهاشتباه در ظرفی بریزد. گلنار از اینکه او آنقدر دقیق کارهایش را انجام میدهد شگفتزده است حتی گاهی این دقت اسماعیل او را به وحشت میاندازد.
گلنار گرمی و خستگی لذت بخشی در تنش احساس میکند. دوست دارد عرقریزان و خسته تن بشود و همهی مشتریهایش راضی باشند. از اینکه آشپزخانه دارد احساس میکند خوبی دارد. مثل مفتیها نیست که فقط عدهای به دعایش ایمان داشته باشند. به غذای او همه ایمان دارند. پیر و جوان، مفتی و مؤمن، جهادی و نظامی حتی سگهای ولگرد و فراری، بعدازظهرها دم در زیرزمین بو میکشند تا او برایشان غذا بیاورد.
مثل هر روز همهی غذاها فروش رفته. آخرین غذاها را برای بچهها نگه میدارد. حسن، مریم، ناصر و…گلنار از اینکه چند غذا به آنها مجانی میدهد احساس خوبی دارد. آنها عضو غیررسمی آشپزخانهاند. ممکن است دیگر هرگز آنجا نیایند ولی تا هستند با بقیه فرق میکنند. برای گلنار و اسماعیل مثل همیشه فقط مقداری تهدیگ برنج و آب مرغ مانده. گلنار از اینکه شام و صبحانه نمیفروشند ناراحت است دلش میخواهد، هر سه وعده، غذا داشتند اما نمیشود نه مواد بهاندازهی کافی میتواند گیر بیاورد و نه دونفری از عهدهی این همه کار برمیآیند.
آشپزخانه خلوت شده. تکوتوک آدمهای گرسنه و دیر رسیدهای با تردید و عجله از پلهها پایین میآیند. گلنار صدای پاها را که میشنود از همانجا صدایش را بالا میآورد که غذا تمام شده.
وقت غذا خوردن استراحت هم میکنند. غذا خوردنشان که تمام میشود شیر همهی کپسولهای گاز را میبندد. پختوپز و فروش تمام شده و زمان تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرفها است. دلش میخواهد وقتی به آپارتمانش میرود هیچ کاری باقی نمانده باشد. دوتایی شروع میکنند به شستن ظرفها. اسماعیل ظرفها را در حوضچه کف میشوید و به گلنار میدهد تا آنها را آب بکشد و در صافی بزرگی بگذارد تا آبشان برود.
گلنار اسماعیل را ظهر روز اول درست وقتی که در را باز کرد تا فروش را شروع کند برای اولین بار دید. جوانکی استخواندار و پیچیده، سوخته از آفتاب، با چوبدستی در دست که چشمهایش را با پارچهای سفید منقش به گلهای ریز بنفش بسته بود. آن باریکه ظریف و زیبا بر صورت آفتابخورده و خشم دیدهی او احساسی گنگ اما عمیق به گلنار داد. تقاضای کار کرد. گلنار از لحن و لهجهاش و شنهای فرورفته در مو و پوستش فهمید بیاباننشین است. گفت هر کار که بگوید انجام میدهد. اگر قبل از جنگ بود گلنار با دیدن او از ترس جیغزنان دور میشد. اما حالا اینکه درست در اولین روز کارش جوان نابینایی از او تقاضای کار میکند به نظرش غریب میآمد. نمیخواست کارگر استخدام کند، وقتی مردم گرسنهاند وقتی زن و بچه و خواهر و برادر گرسنه در خانه دارند به هیچکس نمیشود اعتماد کرد. تصمیم گرفته بود تنها بهاندازه توانش غذا بپزد. اما این پسر که پایش آبله بسته بود و چشمهایش را بسته بود باآنکه نیرومند ورزیده به نظرش مطمئن آمد.. بیکسی و کور بودنش نقطه قوتش بود. روزگاری آدمهای بیکس و تنها غیرقابلاعتماد بودند اکنون اما برعکس اگر خویشی داشتی یعنی برای نجاتش از گرسنگی و مرگ هر کاری ممکن بود بکنی. جنگ جهان را یکسره وارونه کرده بود. گلنار احساس عمیق اولیهاش را رها کرده بود و به چشم خریدار براندازش میکرد. تصمیش را گرفت. نپرسید از کجا آمده و چه کرده؟ این سؤال را از هرکس میپرسیدی به یک اندازه هولناک بود. گلنار تنها اسمش را پرسید. اسماعیل. گلنار احساس کرد او نامش را با تردید گفت. از پلهها پایین رفتند. اسماعیل باید حمام میکرد انگار تمام صحرا را پیاده آمده باشد، گلنار یاد خودش افتاد هر چند که او شانس آورده بود و از میانه راه سوار وانتی شده بود.
اسماعیل کفشهایی ساختهشده از پیچ درخت خرما و تخته به پا داشت. کف پاهایش آنجا که از کفش بیرون بود پینه بسته بود. گلنار گفته بود احتیاط کند تا از پلهها سقوط نکند. از خودش پرسیده بود اسماعیل چطور آنجا را در میان این همه آوار و کورهراه پیدا کرده؟ حتماً از بوی غذا فهمیده که اینجا آشپزخانه است. بوی غذاهایی که از صبح زود آماده کرده بود.
شب خواب نرفته بود. پس از مدتها احساس میکرد برای زندگیاش برنامهای دارد که خودش انتخاب کرده. زیرزمین و طبقهی بالا را ارزانتر از آنچه که فکرش را میکرد خریده بود. به ازای گردنبندش. تازه صاحبملک ذوق هم کرده بود، تنها گفته بود مغازهی همکف را برای خودش نگه میدارد. مرد میانسال چاقی بود. زنش روبنده بسته بود، روی پلههای جلو مغازه همکف نشسته بود و بچهاش را زیر چادر شیر میداد. مرد خیاط بود. جز چند چمدان همهی وسایلشان را گذاشته بودند در طبقهی همکف و در آن را از پایین تا بالا با پاره ورقهای آهنی جوش داده بود. گفته بود میرود به یکی از کشورهای همسایه تا وقتی که جنگ تمام شود، شاید هم برای همیشه.
فصل ۶
صدای باد است و زنگوله. ناگهان لوک زانو میخواباند. هارون روی زمین میافتد. زمین سفت است، از صحرا گذشتهاند. قافله خودش را رسانده به چاه قبل از قریه. زمین سیاه است و گوشهی آسمان از خون خورشید سرخ. چشم هارون پرهیب چاه را میبیند. دلو را میاندازد در چاه، صدای فرو رفتنش در آب قوتش میدهد، با شتاب ریسمان را جمع میکند. سرش را در دلو فرو میکند، مانده نفسش بکشد یا آب فرو دهد. هوا و آب را در هم میبلعد. سیرآّب که میشود دلو را دوباره پر میکند و آن را روی سرش خالی میکند تا داغی را از تمام تنش بشوید. حظ میکند از شرشر آب. ضربهای سنگین به سرش میخورد. انگار که دیوی کوه را از جا کنده و بر سرش کوبیده باشد.
بخت یاری است که در چاه نیفتاده. هوشش کموبیش برگشته. دستهایش را از پشت چنان محکم بستهاند که زانوی اشتر مستی را. تنش دردناک است. نمیداند چه بر سرش آمده. مدام به زیر لب بسم ا… میگوید که شاید این جنها گور گم شوند. ساربان گفته بود به چه قسم شَرکنشان کند. یک بسم ا… بگوید تمام است. جنها میروند، نه ردی ازشان میماند نه نشانی، انگار از ازل نبودهاند. بسم ا… را بلندتر میگوید، شاید نمیشنوند که غیب نمیشوند. شاید دو گوششان سنگین است. گردهاش لگد میخورد.
– دهن نجست را ببند. آلوده نکن نام خدا را.
که هستند و چه میخواهند؟ به حتم حرامیاند. بیابان پیشترها راهزن داشته. ساربان گفته بود ولی او در تمام عمر هرگز نه راهزنی دیده بود به صحرا و نه حتی غریبهای.اسم حاج سلمان تن خویشانش را میلرزاند چه رسد به غریبهها. بیچارهها حتماً نمیدانند این گلهی حاج سلمان است والا کی جرات میکردند راه قافله را خفه کنند، آنهم سر چاه چسبیده به قریه.
– میفهمی ارباب این قافله کیست؟
مشتی شکمش را چنان مچاله میکند که نفسش بیرون نیامده به درون برمیگردد. چیزی نمانده خفه شود. به هزار مشقت نفسش را بیرون میدهد. وقت تعلل نیست. صحرایی مرد از هیچچیز نباید خوف داشته باشد. هارون همانطور نفسبریده میگوید: «این گلهی حاج سلمان است، گوش تکتکتان را میبرد»
سردیِ تیزِ کاردِ زیرِ گلویش، دهانش را میبندد. کارد به قدر مویی در پوستش فرو میرود. نمیتواند آب دهانش را فرو دهد. یکی میگوید رهایش کنید به وقتش مجازات میشود. راهزنان سروصورت خودشان را بستهاند و تنها دو چشمشان در تاریک روشن هوا پیدا است. نه شب مانده و نه روز آمده. هارون دقیق میشود به چشمانی که او را میپایند. دنیا ناگهان کاملاً تاریک میشود، کیسهای بر سرش کشیدهاند.
طنابی به گردن هارون میبندند و وصلش میکنند به جهاز لوک. لوک آرام است. هارون خدا خدا میکند که لوک نرمد. اگر برمد مثل کاهی او را در هوا دنبال خود میکشد و به دقیقهای شبیه دانهی خرمایِ زیر پا رفتهای، سیاه و له میشود. شاید هم با قدم اولِ لوک سر از تنش جدا شود، شاید هم لوک گردن بگرداند و سرش را به دندان بگیرد همانطور که دو سال پیش سر سلاخی را به دندان گرفت. دندانهایش در استخوان سر سلاخ فرو رفته بود. همه در تقلا بودند که سلاخ را نجات دهند. وقتی فائق شدند از سلاخ تنها جسمش مانده بود و هوش و روحش رفته بودند. سفیدی مغز سلاخ در میان سرخی خونش دیده میشد. همه فکر میکردند حاج سلمان همان دم ذبحش میکند، نکرد، حتی دندانهایش را هم سوهان نکشید. خوش داشت چنین لوکی به گله داشته باشد. بهوقت مصاف اشترها میتوانست یقین داشته باشد که سربلند است. گاهی ده ماده سر مصاف دو نر شرط میگذاشتند.
هارون سعی میکند خودش را از طناب ترس رها کند. ساربان میگفت آدمی چه میداند که تقدیر خداوند جلجلاله کی و کجا در کمینش نشسته است. پس هیچ جز استسلام بهوقت گرفتاری نباید کرد.
پانصد قدم مانده به قریه میایستند. لوک به نرمی زانو میخواباند. هارون هم اسیرانه زانو میزند. اشترها همه آراماند. یک نفرشان هم فریاد نمیزند حرامیان زانوهایشان را میبندند. چنان آرام حرف میزنند که هارون نمیفهمد چه میگویند. گیجوگنگ است. صدای تفنگها که معلوم است برای آتش آماده میشوند حیرتش را بیشتر میکند. عددشان بسیار بیشتر از آن هستند که هارون فکر میکرد.
موتورها روشن میشوند و نرم میغرند چنانکه سگی از صاحب خود تمنای نانی بکند. موتورها حرکت میکنند و کمکم دور میشوند. صدایشان محو میشود. هارون گوش تیز میکند. هیچ صدایی جز صدای نشخوار شتران نیست. ناگهان انگار که سگها به جان هم افتاده باشند، از بیابان صدای نعره و ناله میآید.
لوک میرمد. میخواهد برخیزد، نمیتواند و به زمین میافتاد. گردن میکشد و به مکانِ صدا نگاه میکند. صدای فشنگ و فریاد میآید. هارون هر چه میکند نمیتواند دستهایش را از ریسمان رها کند. لعنت به این پاها. ایکاش در همان بیابان مانده بود. او که تا چشم باز کرده بود به غلامی نزد حاج سلمان بوده حالا از اسارت ترسیده. دوباره یاد روزهای ندیدهاش میافتد انگار که همین حالا از پستان مادر او را گرفته باشند. آنقدر پیش ساربان اصرار کرده بود تا به او گفته بود پدرش او را به ازای یک دیلاق به حاج سلمان فروخته. هارون هر چه کرد ساربان برایش فاش نکرد پدرش که بوده تا لااقل اگربعداز صدسال رها شد برود پی عشیرهاش، پی پدرش، پی مادرش. از حاج سلمان کینه میگیرد انگار که همین حالا به میل داغی داغش کرده باشد. او را در ردیف اشتران گذاشتند، نوبتش که شد میل را در کتفش فرو کرد. هارون مثل ماری سر کنده میان شنها به خود میپیچید. غروب بود، خورشید خودش رفته اما ته نورش هنوز مانده بود. هارون میان شنها چرخ میزد، کتفش میسوخت، نمیدانست آتشی که به جانش بود را چطور سرد کند. احساس نیستی کرد، احساس کوچکی نسبت به همهی آنچه در جهان هست حتی نسبت به آب دهان اشتران. چنان نیست شده بود که حتی خود را کمتر از آن میدید نسبت به حاج سلمان خشم داشته باشد، تنها باید درد را تحمل میکرد، سهمش همین بود و نباید به بیشتر از آن حتی فکر میکرد. اما حالا که این لشکر به روستای حاج سلمان حملهور شده کینه قویتر از هر لحظهی دیگری در او جان گرفته. صدای تفنگها کم و کمتر میشود، سرانجام صحرا مثل مرده موشی خاموش میشود. سکوت است، باد خنک بیصدا و نرم بهصورت هارون میخورد. خوشی و ناخوشی در او درآمیخته. نمیداند اگر حاج سلمان بیاید شاد میشود یا دزدان. صدای پایی نزدیک میشود. کسی در سکوت زانوی اشتران باز میکند. شترها رام و آراماند. مرد غریبهای هیشان میکند. پای هارون میلرزد. در دلش هم شاداست وهم غمگین. یقین طایفه حاج سلمان با گلوله داغ شدهاند.
پیام بگذارید