
مقدمه:
محمدشفیق نامدار، بنیانگذار خانه داستان بلخ به همراه جمعی از داستاننویسان آن دیار است. در سال ۱۳۵۰ در شهرستان خُلم در بلخ افغانستان متولد شده است. او فارغ لیسه (دبیرستان) باختر در سال ۱۳۶۷ است که دو سال نیز در دانشگاه بلخ در رشته ادبیات تحصیل کرده است. نامدار تا کنون سه مجموعه داستان به نامهای “سایه و تابعه”، “کورها” و “یادگارهای وارونه” منتشر کرده است. همچنین او یک رمان منتشر شده به نام “تا دم صبح”، یک رمان منتشر نشده و دهها مقاله و نقد پیرامون داستاننویسی و رمانهای نویسندگان افغانستان در کارنامه دارد. بر اساس اقتباس از داستانهای شفیق نامدار تاکنون سه فیلم توسط فیلمسازان افغانستانی ساخته شده است.
با همکاری و هماهنگی احمد مدقق نویسنده افغانستانی مقیم ایران، یکی از داستانهای کوتاه محمد شفیق نامدار را برای انتشار در ماهنامه “داستان و سفر” آماده کردهایم:
بوی
محمد شفیق نامدار
– پف! هی چقه بوی میتی!
– بوی چه؟
– بوی باروت، بوی جنگ، بوی تفنگ
– خَی تو هم بوی میتی دیگه!
– بوی چه؟
– بوی عطیر، بوی پودَر، بوی جوانی.
– اول سر و کلهات ره میششتی بعد میآمدی پهلویم.
– ملکه! خدا سرت فضل کرد! اگه نی پگاه مردهام ره میششتی، به کمین سر خوردیم، قومندان چلهمست کمین کرده بود. از پشت دیوالهای مکتب دخترها با »راکت« و» پیکا« سرما آب پاشی کرد. کشته بود، خدا نکشت. صدای مرمیباران را نشنیدی؟
– شنیدم، مه گفتم خی باز زن کدام قومندان بچه زاییده، شادیانه میزنند. قریب گورمردههای قومندان را به هفت قبرغه چیز کرده بودن.
– هروقت بچه زاییدی تمام آسمان «تاشقرغان» را چراغان میکنم، عین جشنهای زمان »ظاهر شاه« به نام خود میدرنگانم، حالی خو مه خودم پادشاه استم، پادشاه بی تاج و تخت.
– اگه دختر زاییدم؟
– نی مادهپشت نیستم!
– جهانگیر، با چلهمست آشتی کو، خطرناک است، پارسال قومندان پلنگ را نکشت؟ قومندان چریک را نکشت؟ قومندان جلاد را نکشت، قومندان جبار را نکشت؟ دادرکم را نکشت؟
– مه خمگرد نیستم!
– چلهمست خدازده دلش بود مره برای خودش نکاح کنه.
– حالی هم همو عقده دَ دلش است، گژدم است، گژدم زیر بوریا، تاحال هجده نفر را کله شمار کشته، همهاش ره به نامردی زده، کار جوری کده، ایزار را با کون جنگ میته. از »خات« تن خواه میگیره. ازدست همی قومِ بیاتفاق تاشقرغان، همی قوم بنی اسراییل، همیگیشان دماغ فرعونی دارن. حاجت شوروی نیست یکی دیگه ره خورده شیشتن. خدا ببخشه ذبیحالله خان از همی مردم ناراضی رفت.
ملکه پلکهایش را برهم گذاشت. کمی سکوت کرد، خواست موضوع صحبت را تغییر بدهد، یک چیز دیگری بگوید، از چیزی دیگری بگوید. در ذهناش به جستجوی ادبیات پرداخت. خواست یگان جمله عاشقانه نثار جهانگیر کند. مثلا مه تورَه خوب میبینم، چقه خوشرو استی. به اشیای ماحولش پرداخت. خواست از آنها چیزی بگوید، مقصد از جنگ نباشد. خانه، بیرونِ خانه، سرکوچه، بالای کوچه چیزی به ذهناش نرسید که جزیی از جنگ نباشد. برایش میسر نشد. آخر وقتی آدم چیزی را ندیده باشد نمیتواند دربارهاش صحبت کند. اگر از مادر تاجور میگفت که آن هم جزیی از جنگ بود، اگر از خودِ تاجور صحبت میکرد که یک نماد زنده از جنگ بود، میوه درخت جنگ بود که طعم زننده و باروت مانند جنگ را میداد.
از چه میگفت. رشید لنگ، شهیدی سرکوچه، درختهای کله پر شده و چره خورده، بازارتیم ویران شده، دیوارهای فروریخته لیسه مهستی که شب گذشته کمینگاه چلهمست بود. و یک وقتها ملکه در آنجا درس میخواند. معلمهای فرانسهای داشتند، درست دو تا زن بودند، هردو در تجرد زندگی میکردند، چرا نام آن دو از یادش نمیرود. ماریو و ژان! اگر دختری زایید نامش را میگذارد ماریو.
ماریو و ژان موهای کوتاه و زرد داشتند و پتلون کوتاه و شاریده شاریده کوبایی میپوشیدند. دخترهای مکتب از جمله خودش بالای آنها خنده میکردند: »هی هی، ماریو و ژان پاچههایشان را بالا زدهاند،کاهگل لغت میکنند.« و آن دو مطلب را فهمیده بودند و گریسته بودند، بعد دل دخترها برایشان سوخته بود. و ملازم مکتب آمده به ماریو و ژان دلداری داده بود: »ماریو، ماریو…آشک لازم، بولانی لازم«
بعد از شروع ناآرامیها آن دو رفته بودند، همراه با دانشآموزان عکسهای یادگاری گرفته بودند، نشانی خانههایشان را داده بودند عکسهای یادگاری برایش داده بودند. هنوز هم آن عکسها نزدش است، آخرین روزهای رفتنشان از بازار تیم اشیای ساختِ دست خریده بودند و از دوکان پدرش چستک خریده بودند. به پدرش گفته بودند: «ملکه بسیار خوب، بسیار خوب« و پدر گفته بود: »ملکه به فرانسه لازم« و ماریو خندیده بود و رفته بودند… و رفته بودند… و در یک لحظه تمام رویدادها و اشیای دور و برش و جهانگیر به هم آمیختند و از تار و پودشان گلیم جنگ در ذهنش بافته شدند و او روی گلیم نشسته بود.
– جهانگیر، چه وقت آرامی میشه؟
– هر وقت اسلام فیروز شد!
– تو اسلام ره فیروز میکنی، با همی تفنگ شق شقهات؟ اسلام که فیروز شد چه میکنی؟
– باز میرم پشت دوکان دستگه خود، پشت کسب پدری، مسگری.
– تا اون وخت مسگری یادت میره.
– نی هفت پشت ما ره مسگری کشته، از یاد رفتنی نیست.
– الهی شکاف شکاف شوی چله مست، دادرکم را دَ خون غلتاندی.
– د بد بلانیست. دادرت کانِ غیرت بود، نوچ، نوچ…
– جهانگیر!
– ها؟
– هیچی نی !
– نی گوی؟
– نی نمیگم!
– نی گوی؟
– مره جنگ نمیکنی؟
– نی!
بیا یک شب گریخته رویم مزار، دَ حکومت تسلیم شویم، بگذار که همین تاشقرغان ویرانه باشه و چله مست
– آفرین دَ عقل ات، هنوز خون دادرکات خشک نشده …
– خی دلکت! باز نگویی که نگفته بودی.
– د حلوا گفتن خو دهن شرین نمیشه، ای ساده ماده خدا!
– د طوی بچه مامایم که رفته بودم مزار، در تمام شهر تسلیمیها بودن، هیچ کس خو کار نداشت، عیش و نوش کده گشتن. سلیپرهای فرانسهیی چه میگه، سلههای پهلوی چه میگه! ساعتهای سیکو پنج چه میگه! قدیفههای گل سیب چه میگه! موترهای آلگاه چه میگه
– اونه خات میگن، آب دهن شوروی ره میخورند، یک چند روز سیل و گشت است بعد میبره شهر خوست و جنوبی. اگه دستگیر هم شدن گلیمجمع گفته د پوستشان کاه جای میکنه.
– همیطو باشه؟
– نامش دَ سرش: تسلیمی!
طرحی که ملکه روزها در خیالاش پرورده و پخته بود، با چند دلیل جهانگیر از هم پاشید. باخود گفت: »راستی جهانگیر به مفت قومندان نشده، کلهاش کار میکند.«
با خود اندیشید نمیتواند ازاین بویها فرار کند، بویهایی که فضای خانه را انباشته بودند، فضای شبگه را انباشته بودند، کوچه بالا و کوچه پایین را انباشته بودند، ویرانههای لیسه مهستی را انباشته بودند، خاک تپههای بازار تیم را انباشته بودند، مدرسههای چارسوق را انباشته بودند. کوههای تکه زار و جرآب نمیگذاشتند به تاشقرغان هوای تازه برسد و از دیوارها و کوهها بوی باروت میتراویدند و صداها در کوهها بازتاب میکردند:
– هنگ، هنگ…
– جنگ، جنگ…
– هوم، هوم …
– شوم، شوم…
– جهانگیر!
– ها!
– تاشقرغانِ ما تاشقرغان شدنی نیست، همه جاهل، همه ناخوان، یکی به دیگهاش تن نمیته، یَله عمرت ره ضایع نکن، رَویم یگان ملکهای دیگه، رَویم پاکستان، رَویم ایران، رَویم عربستان، یگان گور کنده دیگه…
– مه چیم به خدا!
جهانگیر به خود فرورفت؛ همی زن هم راست میگه، یک چار قِران حلال و حرام که داری به کمر بسته کو، تفنگها ره هم یگان جای گور کو، دست زنکه را گیر وخوده بکَش. مگر اول چاره چلهمست ره هم بکو، همین »کلیکوف «ره به هرکس وعده کنی نمیمانه که روز سرش شب شوه، ایطور زمانه شده که دادر سر دادر صرفه نمیکنه. اما به کمی زمان ضرورت داشت تا نقشهاش پیاده شود. خود را کمی به ملکه نزدیک کرد.
– ایقه خوده نچسپان، عرق کدم.
– یک چند وقت صبر کو، همی سردرختیها را جمع کنیم و »ده یکه« زمینها ره هم جمع کنیم، گپ بین ما و تو بماند. پولها و طلاها رَه مزار پیش یگان تُجار یا زرگر وطندار روان میکنیم.
این بار ملکه خود را نزدیکتر کرد:
– بلا دَ پس خانه و جاگه، سر زنده باشه کلاه بسیار
– مقصد د گرمیها پاکستان پوست میاندازی، اونجه سایههای توت و جویبارهای آب نیست.
– سر میان سرها، چند صد نفر دیگه چطور میکنن؟
– مه از گوشات کشیدم.
ستونهای کاخ تصمیم ملکه لرزید: »خودت میدانی«.
بعد از ادای نماز شام پدر جهانگیر از مسجد آمد و روی صُفه که از کنارش جویبار آب میگذشت نشست و دسترخوان را پهن کردند وشوربا لاچره را خوردند. بعد پیرمرد رادیو را روشن کرد و برنامه »کاکاجان« که از رادیو پاکستان پخش میگردید و حوادث افغانستان را همراه با دیالوگ و طنز و مبالغه بازتاب میداد گوش میداد. سر شبگه رفت. مادر جهانگیر خود را کمی راحتتر احساس کرد و پاهایش را دراز کرد و یک پیاله چای برای خودش ریخت. ملکه هم خود را فارغ یافت و به طرف خانه گنبدی که مربوطش میشد رفت. خانهای که بوی جهانگیر آن را انباشته بود، منفذهایش را میبست و پردههایش را میآویخت تا بوی جهانگیر فرار نکند. و اگر جهانگیر هفتهها هم نمیآمد و به جنگها و محاصرهها مشغول میشد باز هم خانه از بویاش تهی نمیگردید.
مادر صدا زد: ملکه بیرون خوابی نمیکنی، گرمی شد، علف جوش شد، امشب جهانگیر میبیایه؟
– گفته بود پسانترها میبیایه.
لمپه را روشن کرد و روی رفک گذاشت، پشهها و مگسها گرد لمپه جمع شدند و از انبوه صداهای وز وز و مینگمینگشان سکوت خانه درز برداشت. و گاهی سایه مگسها و پشه صد مرتبه بزرگتر از آن چه بودند روی دیوار خانه سایه میافگندند که سخت وحشتناک مینمودند. مانند هیولاهایی که در قصهها شنیده بود. به وحشتناکی رویاهای ملکه میماندند، به رویاهای بویناک که بوی جنگ میدادند. ملکه از جنگ با روسها نمیهراسید. به خاطری که آنها رو در رو جنگ میکردند، اول از باغ جهان آرا هاوان میانداختند، آنگاه همه خانوادهها به زیرزمینیهای مخصوص پناه میبردند، بعد از مزار یا ترمز طیارهها میرسیدند و بمبها را میریختند، بعد توپخانه سنگین از پروژه و باغ جهان آرا شهر را زیر آتش سنگین خود میگرفتند. و جهانگیر وافرادش میرفتند به سنگرهای کوهی. خیرو خلاص.
اما اسلام جنگی خطرناک بود، دوست و دشمن شناخته نمیشد، یک دفعه میدیدی که حاضرباش یا سرگروپ قومندان را به گلوله بسته و فرار کرده به جناح مخالف پیوسته، به هیچ کس اعتبار نیست.
ملکه چایجوش سیاه مِسین را گذاشته بود روی قوغ دیگدان، تا آب گرم برای جهانگیر آماده باشد.
پیش از عروسی هراسی از جهانگیر دردل ملکه بود، از آوازهاش میهراسید: »از چشمهای جهانگیر خون میباره، تا مجاهد بچهها صدای جهانگیر را بشنوند قبض روح میشوند…«
روسها بارها از جهانگیر بنام »سیله باسمچ« یاد کرده بودند.
و اما حالا که جهانگیر میآمد به پهلویش و خود را میچسپاند اصلا ترسی بر دلش نمینشیند، یک بچه آرام و مطیع و مانند موم در پنجههای محبتش شکل میگیرد. ملکه به دلش گفت: نام رستم به از رستم..
صدای رادیوی خُسورَش خاموش شد، برنامه »کاکاجان «هم خلاص شده بود و شاید شب به نیمههایش نزدیکتر شده بود. خشو هم چنان روی صفه پاهایش دراز خوابش برده بود و پیالهی چای سرد شده بود.
روشنی لمپه یک نواخت میدرخشید و سایههای مگسها و پشه صد برابر بزرگتر از آنچه بودند بر دیوار افتاده بودند و ترسناک مینمودند. ملکه از بوی جهانگیر افسون شده بود و روی بستر خوابش به پهلو افتیده بود. میرود مزار، آنجا جهانگیر موتر والگاه دارد، لُنگی پهلوی دارد، ساعت سیکو پنج دارد، سلیپرهای فرانسهیی دارد، کش دارد، فش دارد… اما خات، اما جمعه اسک، اما خوست و جنوب…. در میان گلها و سبزههای پرطروات خیال گام برمیدارد و میخرامد، میخرامد، مانند آهو میخرامد، یک آهوی آزاد و سرشار که از کوهها فرود آمده، از کوههای تکهزار از میان سنگهای کلان و هیبتناک…
خانه گنبدی انباشته از بوی است، بوی جهانگیر، بوی جوانی، بوی عرق، بوی پیزارهای چرمی، بوی تفنگ، بویها متراکمتر شده اند، همه جا را انباشتهاند، فضای خانه را، رفکهارا، سینه ملکه را، ذره ذرهی وجودش را، او افسون شده است، افسون بوی تن جهانگیر. حالا بدانی یا ندانی شب به نیمه رسیده است. صدای عو عو سگها، آواز قورباغهها، صدای چرچرکها، قیرقیر چلپاسهها، بخواهی نخواهی شب به نیمه رسیده است.
جهانگیر نامد، چرا نامد، گفته بود میایم، گفته بود چایجوش را بالای قوغ دیگدان بگذار… گفته بود … و ملکه برایش گفته بود چقه تو شله استی… و جهانگیر گفته بود… و خواست بهش نزدیک شود که مادرش صدا زده بود.
یکباره صدای انفجارها و رگبارها خیل سکوت را از فضا توراند. خُسور از جایش برخاست: خیر، خدایا خیر.
خشو پاهایش را جمع کرد و از جا بلند شد: خیرخدایا، کشتن، جهانگیر مره کشتن…
خُسور از بالای شبگه فریاد زد:
– به زیرزمینی رَوین!
خشو دیوانهوار فریاد زد: کشتن، کشتن، جهانگیر مره کشتن…
همسایهها سر بامها برآمدند و میکوشیدند محلی را که آتشباری و انفجار بود تشخیص دهند:
– چارسو است
– اغه مزار است
– مکتب دخترها است
– راست میگی مکتب دخترهاست، به خیالم چله مست کدام کمین زده
بعد همسایهها به طرف خانه جهانگیر فریاد زدند: جهانگیر خانه است؟
ملکه از سرزینهها فریاد زد که همه تاشقرغان شنیدند: کشتن، جهانگیر ره کشتن، های، های، های جهانگیر …
پیام بگذارید