
فیلمنامه کامل؛ در بیابانهای تشنه
حمید حمیدزاده
بر اساس داستانی از مهرداد بهزادی
مقدمه:
حمید حمیدزاده فیلمسازی را با سینما جوان شروع کرد. او تا کنون 14 فیلم کوتاه و نیمه بلند کار کرده است؛ دو فیلم داستانی و 12 فیلم مستند. فیلمهای “گریزو”، “چهارسنگ” و “مفقودالاثر” از جمله آثار این کارگردان هستند. آخرین کار او مستند کوتاه “مرگاب” با پرداختن به وضعیت تالاب جازموریان، در جشنواره بینالمللی فیلم صد به نمایش در آمد.
حمیدزاده دستی در نگارش فیلمنامه نیز دارد. فیلمنامه “در بیابانهای تشنه” که برای مخاطبان ماهنامه داستان و سفر انتخاب شده است، برنده جایزه فیلمنامهنویسی حوزه هنری استان کرمان است.
شخصیتها:
بلوچ: مردی حدوداً چهلساله، با لباس بلوچی، اندامی متوسط، قدی بلند و دستاری پیچده بر صورت
خاتون: همسر بلوچ، حدوداً 35 ساله با لباس بلوچی
رانند کامیون: مردی با پوست روشن کمی چاق، 40 تا 45 ساله با لهجهای از استانهای شمال کشور
خلاصه داستان:
مردی بلوچ به همراه خانواده خود در آبادی کوچکی در بیابان زندگی میکند. اکثریت مردم آبادی به دلیل خشکسالی آنجا را ترک کردهاند. بلوچ در آنجا کافهداری بوده که اکنون کافهاش تعطیل شده است. راننده کامیونی تشنه و گرمازده در آنجا در جستجوی آب توقف میکند و بلوچ با او قرار میکند که به آب بدهد و در مقابل گلمن آب دو ظرف 20 لیتری گازوئیل بگیرد و …
سکانس 1 تیتراژ
بیرونی- روز – بیابان
صدای زوزه باد، تصویری از تپههای شنی و گلدانهای بیابانی و جادهای در دل کویر دیده میشود.
(آغاز تیتراژ)
کامیونی از دور در میان سراب در حال نزدیک شدن است. با نزدیک شدن کامیون صدای آن نیز زیاد میشود کامیون در سمت راست جاده توقف میکند.
پایان تیتراژ
کامیون لحظاتی پس از توقف خاموش میشود و دوباره صدای زوزه باد در سکوت بیابان شنیده میشود. راننده از کامیون پیاده میشود در چهرهاش آثار گرما و تشنگی فراوان نمایان است. به گوشهای نگاه میکند چند اتاق گلی نیمه ویران را میبیند و به آنسو حرکت میکند.
سکانس 2
داخلی – روز- آدوربند بلوچ
خاتون: خب بعدش که چی؟
بلوچ: بعدشم خدا بزرگه زن … همون کسی که دندون داده نونشم میده.
خاتون: از اون گله بزرگ همین یه دونه مونده، توی این خشکسالی اقلاً روزی یه کاسه شیر داریم که به خورد این بچهها بدیم
بلوچ: اتفاقاً به خاطر همین خشکسالیه … خودت که میدونی غذای این زبون بسته چقد دردسر شده
خاتون: چی بگم والله؟!! اصلاً چرا ما ول نمیکنیم از اینجا بریم؟! به چی اینجا دل بسی؟
(صدای کامیون به گوش میرسد)
بلوچ: برم ببینم چیه؟
بلوچ از جا بلند میشود و میرود
سکانس 3
یبرونی- روز – کافه
راننده کامیون درحالیکه به سمت کافه نزدیک میشود تابلوی کافه درویش را میبیند و سه اتاق گلی که پشت سر هم در یک ردیف کنار جاده قرار گرفتهاند. راننده دو اتاق اول را سرک میکشد و چیزی نمیبیند. وارد اتاق دوم میشود چند تخت چوبی نیمهویران و یک خمره آب میبیند سرش را باز میکند چیزی در آن نمیبیند دستی به اسپندی که از سقف آویزان شده است میزند و اسپند پلاسیده به زمین میریزد. ناگهان با شنیدن صدایی از جا میپرد.
بلوچ: دنبال چیزی میگردی؟
راننده کامیون درحالیکه غافلگیر شده است برمیگردد و مردی رامی بیند با لباس بلوچی و دستاری پیچیده بر سرو چوبی که از شانههایش آویزان است.
بلوچ: چرا جواب نمیدی بندهٔ خدا؟
رانند کامیون:) با ترس) تشنمه … گفتم شاید یه کم آب خوردن پیدا کنم.
بلوچ: چیز دیگهای هم میخوای یا فقط دنبال آب اومدی؟
رانند کامیون: نه فقط یه کم آب خوردن.
بلوچ: مطمئنی؟
رانند کامیون: آره والله
بلوچ: (کنجکاوانه) ایجا بیابونه. چطو آب خوردن همرات نداری!
رانند کامیون: بین راه ماشین جوش آورد ریختم سر رادیاتش
بلوچ: (مکثی میکند) خیله خب قبول… نگران نباش من بهت آب میدم … ما یه معامله عادلانه انجام میدیم. دنبالم بیا
سکانس 5
بیرونی – روز – جاده
راننده گلمن آب را از داخل ماشین برمیدارد و به سمت بلوچ حرکت میکند. از تپهای بالا میروند و آبادی که محل زندگی بلوچ است نمایان میشود.
بلوچ: ئی کافهای که دیدی مال من بود، جمعش کردم، نمیصرفید. تا دایر بود هر بندهٔ خدایی ایجا وایمیاستید یه چیزی میخورد یه پولی هم عاید ما میشد. مردم ده هم ایجا خرید میکردن. خشکسالی که شد همه رفتن کاسبی ما هم خراب شد. دیگه کسی هم ایجا توقف نمیکرد. به خاطر همی جمش کردم … روزی نبود که توی ای آبادی بوی کباب نپیچه. اما حالا آب خوردن هم به سختی گیر میآد.
سکانس 6
بیرونی – روز- آبادی
بلوچ و راننده نزدیک آبادی کوچکی با جمعیت انگشتشماری دیده میشوند جلوی منزل بلوچ سه بچه کوچک مشغول بازیاند. بلوچ گلمن را از مرد میگیرد
بلوچ: همینجا وایستا الان میام.
بلوچ به خاتون که جلوی آدوربند ایستاده است نزدیک میشود و گلمن را به او میدهد و چیزی به او میگوید سپس برمیگردد و راننده را صدا میزند
بلوچ:(رو به مرد) بیا اینجا
(هر دو به سمت گودالی در جلوی خانه میروند)
سکانس 7
بیرونی- روز – گودال
بلوچ تکه بریده شدهٔ بشکهای را کنار میزند. تعداد زیادی 20 لیتری نمایان میشود. قیفی را از داخل گودال برمیدارد گالنها را ورانداز میکند و تهمانده 2 گالن را در دیگر ظرفهای 20 لیتری خالی میکند.
راننده کامیون: کمک میخوای؟
بلوچ: نه کاری نیست. الان تموم میشه.
راننده کامیون: زندگی اینجا خیلی سخته. مردم چطو تحمل میکنن؟!
بلوچ: مردمی نمونده. همه رفتن. با این وضع ماهم باید از اینجا بریم.
راننده چند قدمی برمیدارد. به اطراف نگاه میکند منزل بلوچ را میبیند و سه بچه را که با پای برهنه روی شنها در حال بازیاند و خاتون که در حال پر کردن گلمن است.
بلوچ: تمام شد …نگاه چه میکنی؟ بیا بریم.
راننده برمیگردد و بلوچ را با دو بیست لیتری در دو دستش میبیند و به راننده نزدیک میشود.
بلوچ: حالا وقتشه که قسم بخوری.
راننده کامیون: چه قسمی؟
بلوچ: این که در مقابل اون ظرف آب دو تا 20 لیتری منو پر از گازوئیل کنی و بدی به من.
راننده: گفتم که، قبوله.
بلوچ: نه ایطوری که نمیشه … بیا.. اینا رو بگیر
بلوچ 20 لیتریها را به دست راننده میدهد
بلوچ: حالا هر چه من گفتم تکرار کن… بگو من در مقابل تو، خودم و ای زمین خدا قسم میخورم که در مقابل ای گلمن آب 2 تا بیست لیتری گازوئیل بدم به بلوچ.
من در مقابل تو، خودم و ای زمین خدا قسم میخورم که در مقابل ای گلمن آب 2 تا بیست لیتری گازوئیل بدم به بلوچ.
بلوچ: ها حالا شد
بلوچ: (رو به خاتون میکند و با صدای بلند میگوید)خاتون … بیا
خاتون گلمن آب و شلنگ باریک و بلندی را میآورد و به بلوچ میدهد. بلوچ به سمت کامیون چند قدمی برمیدارد سپس برمیگردد و به راننده میگوید:
بلوچ: چرا واستادی؟ بیا دگه
راننده پشت سرش راه میافتد
راننده کامیون: حالا که قسم خوردم یه کم از اون آب بده بخورم دارم هلاک میشم.
بلوچ: حالا بیا یه باره کنار کامیون
سکانس 8
بیرونی – روز – کامیون
راننده قفل سر باک را باز میکند.
بلوچ یک سر شلنگ را داخل باک میکند سر دیگر آن را میمکد و در گالن رها میکند به راننده نگاه میکند
بلوچ: خب چه خبر؟
راننده کامیون که دلخور به نظر میرسد سکوت میکند و به بیابان خیره میشود…
لحظهای بعد بلوچ سر شلنگ را در گالن بعدی رها میکند
بلوچ: چرا معطلی یه کم آب بخور
راننده کامیون: سر گلمن را باز میکند در آن آب میریزد میخورد و کمی از آن را روی سرش خالی میکند
بلوچ: چه خبره بندهٔ خدا؟! چرا آبو هدر میدی؟
راننده کامیون: گرمه دگه.. چکار کنم؟ … این آبم باشه مال خودت دیگه راهی نمونده.
بلوچ: ما معامله کردیم. آب مال خودته. فقط گفتم هدر نره. خدا رو خوش نمیآد.
راننده درباک را قفل میکند. ماشین روشن میشود. بلوچ با دو 20 لیتری گازوئیل به سمت آبادی میرود و کامیون در جاده حرکت میکند و در سراب پیش میرود.
پیام بگذارید