مقدمه:
قصهها و افسانههای شفاهی به نوعی هم ریشه داستانها و رمانهای مکتوب هستند و هم میراث تجربههای مشترک اولین رسانههای فرهنگ بشری؛ از این رو شایسته دانستیم در هر شماره در بخش داستان، ادای دینی به قصهها کنیم.
در این شماره قصهای به گویش و لهجه مردم تاجیکزبان بخارا که امروز بخشی از خاک اکشور ازبکستان است را برای مخاطبان ماهنامه “داستان و سفر” انتخاب کردهایم. این قصه به کوشش پرفسور روشن رحمانی ضبط، ثبت و در کتاب نثر گفتاری تاجیکان بخارا منتشر شده است.
هر کس که یک کس- بَه بدی میکند باید که هموُن بدیش-بَه یَرشَ بدی بیند. هر کس که یک کسَ تَهِ زیر پایشَ میکاود، خودش البته که دَ هَمُون چاه- بَه باید که غلتد.
روزی پادشاهی لشکرکشی کتی از یک کوچَه گذشتَه رفتَه استادَه بود که یک مردفقیر کم بَغَل، مجنون گذشتَه رفتَه ششتَهس و فقط سخنَش همین که (هر کس دَ آسمان تف کند، دَ خودش میبیاد.) پادشاه این سخنَ میفهمد. شاه بسیار عالم بود. جیغ میزنَد هموُن مجنونَیو یک دانه طلا میتید. میگوید که:
– از پگاه میروی بارگاه من-بَه، همین سخنَ در هُمُون جا میگویی. تا اینکه برای دیگرها عبرت شود.
دو- سه- پگاهی میرود بروخت تعظیم میکند و پادشاه -بَ سلام میکند و هَمَه نشستین قاضی و قاضی کلانا، هَمَه وزیر و وزرا شِشتین میگود:
-هر که دَ آسمان تف کند دَ خودش میبیاد.
پادشاه یک دانَه طلا میتید و وی بُرآمَده میرَد. دو- سه پگاهی که همین کار را کرد، یک وزیرش بود، میگوت که این یک مجنون باشد، یک دهن گَپَش-بَه دَ این پادشاه هر پگاهی یک دانَه طلا دادنَش در کار. برای چه، این دیوانَه، این-بَه طلا دَ چه در کار؟ ناتوان بینی میکند. روز پنجم، یا مثلاً روز دهم بالِ راه همین مجنون-بَه وزیر بُرآمَدَه می استد. وختی که دیدی که مجنون آمدَه ششتَهس:
-سلام علیکم و علیکم السلام- میگفت- خانَه درآ من به راه تو کی بازَه نگا کردَه شِشتیم.
مجنون میداند که این وزیر، میدراد. خانیش که همَه چز است، درسَخوان کشادَه، هَمَه چیز مهیا، گوناگون طعامها تَیار کردَگی.
– تو باید از همینها تناول کنی.
این مجنون میگوت که:
-چی میشد که من اول میرفتم، پادشا -بَ سلامَمَ میدادم، سُخَنَمَ میگفتم، بعد میآمدم.
-نه حاضر از این طعامها باید تنَوُل کنی.
وزیر بالای سر همین مجنون – بَه استاد و:
– از این خور، از این تَنَوُل کن- چند خیل طعام تیار کردَگی.
وختی که از این طعامها تناول کرد. این مجنون- بَه آروق پیدا شد. بیاخیار آروق میبیاد.
آروق آدم که آمدی ترشی از دهنش میبراید. دید بال بالای هم، این آروق آمَدایسَس، گفت:
-تقصیر عالم چکار کردید-گفت-من چُطو پیش پادشاه میروم، دَ اُن جَه این بیحرمتی میشد که من پیش پاشاه روم و این آروق بیاد اگر، نغز، نِه بیحرمتی میشد، بوی میبُرآد از دهن من.
گفت:
-اگر که دیدی که دَ همُونجَه باز آروق تو میبُرآد، همُونجَه آستینَت کتی دهنت و بینیت گیر که دَ درون آستین بوی رود، نَه اینکه دَ اُن جَه پهن شود.
این خیست و رفت. از این مجنون پیشتر اسپ-بَه سُوار شد و تیزتر رفت و پیش پادشای درآمد بِقِنِ پادشاه شِشت و گفت:
– تقصیر عالم، من چند روز است میخواهم که دَ شما فهمانم که شما همین مجنون -بَه هر روز یک دانَه طلا میتید، هیچی به هیچی، وی شمایه دَ بازار و کوچَهها رسوا کردَه گشتس که من هَمُون بارگاه-بَه دَرآمدَنَم نمیبیاد، اُن جَه بوی گرفتَگی.
کم چی، کم چی بسیار مابین مجنون و پادشاه-بَه نزاع میاندازد. پادشاه بدقهر میشد. یک وخت میبیند که این میدراد، از همُون دقیقهای که این آروق میخواهد که تِید، بوی دهن من دَ دیگَه جای نرود گفتَه، آستینَشَ میگیرد. دَ دُرون آستین آروق میدهد. این وزیر میگوت:
آنَ دیدید-می دهن و بینیشَ گرفتگی، من دَ شما گفتم، شما دَ این هر روز باز یک دانَه طلا میتید، این برای طلای شما میبیاد، برای دیگر چیز نی. همینجَه- بَه شیطان وسوسه میکند. پادشاه تَی کورپَچَیه میبردارد و دَ این یک قاغذ مهرناک میتیئد، میگوت:
-اِنَ گیر- میگوت رَو پیش خزینَهدار، حَقَتَه خزینَهدار میتید.
این سخنَ که وزیر فهمید، ناتوانبینی وی از وَیم زیادتر میشد. من مابین این کتی پادشاه -بَه نَزاع انداختم که پادشاه اِینَ پیش کند، این دَ جای پیش کردن، اِین، بَه قاغذ مُهرناک داد که رَو از خزینهدارحَقَتَه گیر. این یک دانَه طلا که اُسُن اِستد، با بسیارتر این دَ این انعام کردَه ششتَهس. وختی که وی بُرآمده، یک گپَ بهانَه کرد و بُرآمد و بال رَه این. از دیگر طرف آمد و گفت که:
-کنی وی قاغذ مهرناک؟
گفت:
آنَ تقصیر عالم.
از دستش گرفت یک دانَه طلایِه داد و گفت:
-رَو
خودآمد پیش خزینَه دار. آورد گفت:
-آی خزینَه دار، آنَ اینَ گیر- گفت-حق منَ تی.
خزینَه دار یلَه کرد مهر که دَ اُونجَه نوشتگی: «هر کسی که این قاغذ بیارد گردن زن!»
حیران شد خزینَهدار.
-چی این قَتَر حیران اِستادی، حقِ منَ تی –گفت وزیر.
گمان کرد که یک دَولت دَ این میتِیَد. گفت:
-تقصیر عالم، درآئید دُرون تیار دَ همُونجَه پیچاندَه ماندَگیریا، گِرید.
وختی که درآمد، جلاد تیار بود. همین وختی که وزیر درآمد. جلاد گردن زد اِینَ. پگاهی شدَه بود که با نگاه کرد که با همین مجنون آمد:
-السلا علیکم.
-و علیکم السلام.
-هر که در آسمان تف کند، تفکش دَ خودَش مییاد.
پادشاه حیران شد.
-اُی مرد-گفت-بیگَه من دَ ت قاغذ را دادم تو چی کار کردی؟
-وزیرَتان آمدَه از دست من گرفت، دَ دست من یک دانه طلا داد و پیش کرد.
-وزیرم؟
-هَه.
گفت:
خَی چِی-بَه تو بیگَه آمدی و دهن بینیتَه گرفتی؟
گفت:
-اگر اجازت تید، من دَ شما حکایه کنم
آنَ هَمتو-همتو گفت:
-وختی که من میخواستم که اینجه بیام وزیر از پیش من بُرآمد و، نماندَه خانَه درآورد. مَنَ مجبور کرد که اوقاتهای گوناگون تناول کنم. من که اُنهایه تناول کردم، بَهَد دَ من آروق پیدا شد. من گفتم، آ این تقصیر عالم چی کار کردید که من اَک پیش پادشاه درآمدنم – بَه بی حرمتی میشد. از دهنم بدبویی میبُرآد. دَ من گفت که اگر دیدی بدبویی بُرآد -درون آستینَت – بَه آروق تِی. من همُون کارَ کردم.
بَهَد پادشاه خنده کرد. اهل همُون مجلس -بَ گفت:
-دیدیتان – می سخن همین مجنون حقیقت بودَنَش. وَی وزیر ناتوانبینی کرد که که دانَه طلا من دَ این میدادم، این غریب بیچاره،-بَه، همینَ دیدَه نتوانستَه، مابین من و این مجنون -بَه نزاع انداخت. حالان که خدایی یکه و یگانَه هَمَه وخت از بندهَهاش خبردار و در راه حق هدایت میکند و دستگیری میکند. آدم که بیگناه، خدا خودش از جمع آفتها دستگیری میکند، اگر ره حق-بَه قدم زند. من بیگَه دَ این آدم کاغذَ که رَو خَزینَهدار تویه حَقَت میتید دَ اُونجَه نوشتَگی بود که هر کس که این کاغذَ بیارد، «گردن زن!» وزیر، ناتوانبینی کردَه، هَمین یک دانَه طلایی که من دَ این میتِیمُ، میخواست که دور کند اِینَ اَم من، هَمون یک دانَه طلایه نَتِیم. برآمده از دست این گرفتَه یک دانه طلایه داده است و خودش رفتهَس.
خزینهدار جیغ زد و گفت:
هَه- هَمطور-هَمطور
گفت: آمد که حیران شدم که چِی- بَه این کاغذ. وزیر دَ من گفت که چِی- بَه نگَاه کرد چِی – بَه نگَاه کردَه شِشتی، تی حقَمَ گفت. پادشایه مگر نمیدانی؟ من گفتم درآئید گِرید، درآمدَه بود که گردن زد.
گفت:
-وی تَگ پای این کمبغل بیچاریَه کافت که همین قدر دولتداری، خشمداری، طلایی که بیحساب داری با برای یک دانَه طلایی که یک کمبغل بیچاره – بَه که من دادیم، تو ناتوانبینی میکنی، آنَ جزای تویَ خدایَ خودَش داد.
برای همینم حاضر هر کاری که میکنیم باید که همدیگر، دَ همدیگر مهر و محبت کنیم. حاضر بسیارتر مهر و محبت از مابین برداشتَه شدهَ استادَس. برای مال دنیا برای چیز دنیا که محبت مابین برادر-بَه-یم نیست. برای من که مُلتر گیرم وی کمتر گرفتَهس. اما اُویلَه نمیکنن که مال دنیا چیز دنیا آخرش ماندَه میرود. این اُویلَه- بَه نیستَن. فقط ذخیره کنیم، ذخیرَه کنیم. اما آن ذخیریَه یک روز حساب – پِتابَش هست. از کجا تودَه کردی؟ کیه فریب دادی؟ کیه تو حَقَشَ خوردی؟ اِینَ گرفتی، من دَ تو، که دادیم آیا ره حق بَه خراجات کردی؟ هریک کار دنیا که ما قدم میزنیم اِینَ حساب-پِتابَش هست.
پیام بگذارید