
مقدمه:
بیش از یک قرن پس از آنکه مارکوپولو نحوه راه یافتن به آسـیای مرکزی را در کتاب معروف خویش بیان داشت، «کلاویخو» در قالب هیئت سفارت اسپانیا بهسوی سمرقند به راه افتاد. هیئت سفارت اسپانیا مرکب از سه تن بود. یکی رئیس تشریفات پادشاه اسپانیا که همان کلاویخو باشد. یکی «آلفونسو پائز» که کشـیش بود و سومی صاحبمنصبی از پاسـداران شاهی بنام «گومزد سالازار». با اینها مقـدار بسـیاری تحف و پیشـکش بود که از آن جمله یک قفس محتوی شاهین یا بازی بود که اسـپانیا در آن زمان بداشـتن آن معروف بود. هیئت سـفارت با خـدمه بسـیاری حرکت کرد که عدهای از آنان در سـرزمین ایران به خاک رفتند از جمله گومزد سالازار که بهنگام عزیمت در نیشابور از رنج سفر جان بداد.
کلاویخو سفرنامه خویش را اندکی پس از ۱۴۰۶ میلادی (۷۸۵ خورشیدی) نوشت. آن زمان تا هنگام اختراع چاپ پنجاه سالی مانـده بود. باز هم از بس کتاب وی طرفه و جالب بود، نسخ رونوشـتهای متعددی از آن نوشـتند و در میـان عامه مردم دوسـتداران فراوان یافت. (مقدمه مترجم کتاب سفرنامه کلاویخو؛ مسعود رجبنیا)
بخشی از این سفرنامه که مربوط به ورود سفیران اسپانیا به سمرقند است برای مخاطبان ماهنامه «داستان و سفر» آماده شده است:
سمرقند و شرفیابی سفیران اسپانیا خدمت تیمور گورکانی
بخشی از سفرنامه «روی گنزاله دوکلاویخو» به ترجمه مسعود رجبنیا
بدینگونه دوشـنبه هشتم سپتامبر ما سفیران از باغی که در آن منزل کرده بودیم به راه افتادیم و پس از گذشتن از دشت به شهر سمرقند رسـیدیم. از همه سوی این شـهر باغها و خانههای خصوصـی و خیابانها و میدانهایی که در آنها همه گونه کالا برای فروش عرضـه کردهاند، وجود دارد. تـا چهار ساعت از روز بالاآمده (ساعت نه) به بیشه پهناوری رسـیدیم که در آن کاخی بود که جایگاه تیمور بود. این کـاخ چنانکه ملاحظه خواهیـد فرمود مسافتی تا شـهر فاصـله داشت. بهمجرد آنکه به آنجا رسـیدیم ما را فرود آوردنـد و خانهای بما دادنـد که در بیرون کاخ بود. درینجا دو تن از بزرگان دربار پیش آمدند و بما گفتند که آنچه از پیشـکش یا هدیه برای تقـدیم به اعلیحضـرت داریم به دست آنان به سپریم که نگهـداری کنند و ملازمانی آن را ببرند تا بعدها آنها را در پیش تیمور بگذارند.
بهمجرد آنکه پیشکشها را به دست آنان سپردیم رفتند؛ اما قبلاً همین را به سفیران سلطان مصر هم که با ما بودند گفتند. آنان نیز همین کار را کردند و پیشکشها را به ایشان سپردند.
بهمجرد آنکه پیشکشهای ما بدین شیوه برده شد، ملازمان دیگری برای یاری ما آمدند و زیر بغل هر یک از ما سفیران را گرفتند و ما را از دروازهای بلند و پهن وارد آن بیشه کردند. این دروازه به شیوهای بسیار زیبا با کاشیهای زرین و آبی آرایش شـده بود. در برابر این دروازه دربانان سـلطنتی مسـلح به چماق گمارده شـده بودند تا هیچکس جرأت نزدیک شـدن به آن دروازه را نداشـته باشـد. بـا وجود این در بیرون دروازه گروه بسـیاری از مردم گرد آمـده بودنـد. چون به بیشه درآمـدیم نخستین چیزی که دیـدیم شـش فیل بزرگ بود که هر یک برجی چوبین با دو درفش بر پشت داشـتند. درین برجها ملازمانی بودند که فیلها را در برابر ما که میگذشتیم ببازی وامیداشتند.
بدین گونه پیش رفتیم و بهزودی به گروهی از مردان رسـیدیم که پیشکشهای مـا به آنـان سپرده شـده بود و آنهـا را با نهایت خوبی و تناسب عرضه میکردند و بر سـر دست و در بالا نگاه داشته بودند. ما سـفیران همچنان پیش راندیم تا در برابر متصدیان پیشکشهای خویش رسـیدیم و اندکی ماندیم تا فرستادهای گسـیل کردند که آگاهی دهد که ما آمدهایم. آنگاه به نزدیک هر یک از سفیران دو تن از بزرگـان آمدنـد و زیر بـازوی ما را ماننـد پیش گرفتنـد و ما را راهنمایی کردنـد. آن تاتاری که تیمور (از آنقره) به نزد پادشاه قسـطیل فرسـتاده بود (و در سراسـر این مسـافرت همراه مـا بود) درینجا با ما بود. درین شرفیابی وی بهمان شـیوه ما رخت پوشـیده و بهصورت یکی از بزرگان اسپانیا درآمده بود و اما این وضع لباس وی موجب خنده بسیار دوستان و اقران او شد.
بدین گونه مـا را به شاهنشینی آوردنـد که در آن یکی از بزرگان دربار که مردی بسـیار سالخورده بود نشسـته بود. وی خواهرزاده تیمور بود و همه ما در برابر او سر فرود آوردیم.
چون به جلو شاهنشین دیگری رسـیدیم در آن چند شاهزاده جوان را نشسته دیدیم. اینها همه نوههای اعلیحضرت بودند. در برابر آنان نیز سـر فرود آوردیم و درینجـا از مـا خواسـتند تـا نامهای را که از ولینعمت خویش پادشاه اسـپانیا برای تیمور میآوردیم تسـلیم کنیم.
یکی از شاهزادگان آن را گرفت. گفتند این شاهزاده خلیل سلطان پسر میران شاه، پسر ارشد تیمور بود که پدرش را در سلطانیه دیده بودیم. آن شاهزادگان که سه تن بودند، از جای برخاسته و بیدرنگ نامه ما را نزد اعلیحضرت بردند و بما گفتند که از پس آنان روان گردیم.
سپس چون به حضور تیمور رسـیدیم او را دیدیم که در برابر دروازهای نشسـته است که به کاخی باشـکوه و بسـیار مجلل که در پشت وی واقع بود بـاز میشد. وی بر زمین یعنی بر سـکویی نشسـته بود که در برابر آن فوارهای بود و آب را به هوا میپراکند و در روی سـر فواره سیبهای سـرخی همچنان بالا و پایین میرفتند. اعلیحضـرت بر تشکهای کوچکی از پارچه کلفت گلدوزی شده، نشسـته بود و آرنج خویش را بر بالشهای گردی که در پشت او انباشـته بودند تکیه داده بود. وی قبایی از پرند ساده و بیپیرایه و بدون گلدوزی بر تن و کلاه سـفید بلنـدی بر سـر داشت که بر فرق آن یک لعل بـدخشان قرار داشت و بر گرد آن مرواریـدها و گوهرهای گرانبها دیده میشد.
بهمجرد آنکه چشم مـا به اعلیحضـرت افتاد تعظیم کردیم و زانوی راست را بر زمین نهادیم و دستها را بر سـینه گـذاشتیم. آنگاه گام بگـام پیش رفتیم و بـاز دو تـا شـدیم و بـار سوم نیز سـر فرود آوردیم. امـا این بار بر زمین زانو زدیم و همچنان مانـدیم. آنگاه تیمور فرمـان داد برخیزیم و به او نزدیکتر شویم و بزرگـانی که تا این مکان زیر بازوی ما را داشـتند ما را فرو گذاشـتند و جرأت پیش روی بیشتر و نزدیک شدن به اعلیحضرت را نکردند.
در آنجا سه تن از بزرگان را در حضور تیمور ایستاده دیدیم، اینان ندیمان یا پیشخدمتهای خاص اعلیحضرت بودند. نام آنان چنانکه بعـدها بر ما معلوم شـد عبارت بود از »شاه ملک میرزا« و »یورونـدای میرزا« و »نورالدین میرزا«. این سه تن اینک پیش آمدند و زیر بازوی هر یک از ما سـفیران را گرفتند و ما را کاملاً به آنجا که تیمور نشسـته بود نزدیک ساختند و در آنجا ما را بهزانو زدن واداشـتند.
اعلیحضـرت فرمـان داد تـا برخیزیم و در کنـار او بـایستیم تا ما را بهتر ببینـد؛ زیرا که دیـدگان وی دیگر ناتوان شـده و چنان از پیری بی نیرو و فرسوده گشته بود که پلکانش بر دیدگان وی میفتاد و بهدشواری آنها را میتوانست بلند کند. ما متوجه شدیم که اعلیحضـرت هرگز دستهای خود را برای دستبوسی بما نداد، چون این رسم آنان نیست. هیچیک از آنان نباید دست بزرگی را ببوسد و اگر چنین کند زشت است.
تیمور اینک از حال پادشاه ولینعمت ما پرسید »پسرم پادشاه شما چگونه است؟ زندگی را چگونه میگذراند؟ آیا تندرست است؟« ما نیز پاسخهای شایسـته دادیم و آنگاه سـرانجام پیامهایی را که حامل آن بودیم گذاشتیم و اعلیحضـرت با دقت به سخنان ما گوش داد.
چون پیام خویش را به پایان رسانیدیم و همه آن را گفتیم، تیمور رو به بعضی از بزرگان که در پایین پای او نشسته بودند کرد و با آنان سخن گفت. چنـانکه بعـدها شـنیدیم، یکی از آنان پسـر طغتمشخان تاتار و دیگری از بازمانـدگان همان جغتایخان بود که در روزگار پیشین برین استان سمرقند فرمان میراند. دیگران هم شاهزادگان اصیل یا بزرگانی از خاندان اعلیحضرت بودند.
تیمور رو به آنان کرد و گفت اینک سـفیرانی را که پسرم پادشاه اسپانیا نزد من فرستاده است بنگرید. وی بهراستی از بزرگترین شاهان فرنگ است که در آن سوی زمین بر مردمی بزرگ و نامآور فرمان میراند. من پیام حسن نیت به پادشاه اسـپانیا خواهم فرستاد. همین کـافی بـود کـه او تنهـا سـفیرانی بـا نامهای به نزد مـن روانه میکرد و پیشـکش و تقـدیمی نمیفرستاد. برای من همین بس بـود که از تندرستی و خوشی او آگاه شوم و پیشکشی ازو هرگز نمیخواستم.
پیام بگذارید