
گذر از کویر مصر و طبس
منصور علیمرادی
مقدمه:
منصور علیمرادی یکی از جدیترین و موفقترین نویسندگان و پژوهشگران سالهای اخیر در ادبیات ایران است که “سفر” جزو امور حیاتی دل و سطور مکتوباتش است. نویسنده رمانهای “تاریکماه”، “شب جاهلان” و “اوراد نیمروز” که در انواع مختلف ادبی و پژوهش فرهنگ مردم برای سنین بزرگسال و نوجوان کوشیده و قلم زده است، به زودی آثاری نیز در حوزه گردشگری از او وارد بازار نشر میشود.
برنده جایزه هفت اقلیم و نویسنده مجموعه داستانهای “زیبای هلیل” و “نام دیگرش باد است سینیور!” در حاشیه سفرهای زیاد خود گاهی نگارشهایی کوتاه، پُرمغز و جذاب مینویسد که سفرنگاریِ یکی از آخرین سفرهای او برای مخاطبان ماهنامه “داستان و سفر” آماده شده است. از ویژگیهای بارز سفرنگاریهای علیمرادی توجه به محورهای فرهنگی و ارجاعات تاریخی و اجتماعی در دل معرفی و توصیف مکانهاست.
انارک
انارک شهر کوچک زیبایی است با معماری کویری و مصالح خشت و گل و چوب، بر کران کویر مرکزی واقع شده، در بین راه نایین به خور و طبس. علت اصلی شکل گیری و رونق انارک در گذشتهی روزگار تردد قوافل شرق و غرب ایران از مسیر میانبر کویر مرکزی بوده است.
نام قدیمی انارک نارسینه (انارستان) بوده و معیشت اهالی از همان قدیم الایام با معدن کاری و دامداری میگذشته. معدن معروف سرب نخلک که در زمان ساسانیان محل استخراج نقره و ضرب سکههای ساسانی بوده در چهل کیلومتری این شهر واقع شده. آلفونس گابریل، سون هدین و دیگر کویرنوردان و کویرشناسان در مورد این ناحیه نوشتهاند. لهجهی اصیل انارکیها در دستهی زبانهای مرکزی ایران قرار میگیرد و تفاوت آن با لسان و بیان نایینی در شیوهی ادای کلمات است.
تونلهای سر پوشیده، گذرها، بادگیرها، و به طور کلی بافتار معماری اصیل و کهن انارکی کم نظیر است. معابر در بافت سنتی، مثل معابر ماسوله هیچ کدام در هیچ کجا به بن بست نمیرسند. انارک هفت محله دارد و چهار برج نگهبانی و یک کاروانسرای چهارایوانی که برای اسکان و اقامت مسافرین محل شایسته و دلپذیری است، ارزان و اصیل.
انارک از چند جهت مرا به یاد ماسوله میاندازد، معابر بدون بن بست، مرز نامریی محلات، بافت اجتماعی متشکل از بومیان و مهاجرین، نوع معماری کوهپایهای متنوع، گذران معیشت از راه کار در معدن، قرار گرفتن در یک مسیر کهن کاروانرو و بارانداز قوافل مهمدر گذشته، زبان و بیان اصیل و کهن، مهاجرت نسلهای جوانتر به شهرهای بزرگ و کشورهای خارجی و عرق و علاقهی بسیار مهاجرین هر دو ناحیه به زادگاهشان.
جندق
جندق شهر کوچکی است در حاشیهی کویر بزرگ، درمسیر جادهی انارک- خور با کویر معلمان. شهری کوچک و کم آب که نه کشاورزی چندانی دارد و نه دامداری چشمگیری. جندق بیش از هر چیز به دو داشته در افواه معروف است، اول به یغمای جندقی، شاعر معروف دورهی قاجار و دوم به قلعهای خشت و گلی که تنها قلعهی مسکونی ایران است و هنوز چند خانواری در آن زندگی میکنند. گویا قلعه در اصل متعلق به دورهی ساسانی است. یکی دو تا از بومیان را عقیده بر این بود که جندق در گذشته تبعیدگاه مخالفان انوشیروان بوده است. خانههای یغما و اولادش که از بزرگان ناحیه بودهاند، در همین قلعه قرار دارند. خانهی پسر یا نوهاش بازسازی شده و به عنوان اقامتگاه بومگردی اجاره داده میشود. تقریباً یک چهارم از جمعیت جندق را سادات طباطبایی تشکیل میدهند.
دو روز قبل از این که به جندق برسم در اتوبوس نایین انارک با مردی هم صندلی شدم که از جیرفت ما زن گرفته بود. علی آقا داماد گرم و پر محبت ما جیرفتیها، درقلعه ی جندق به دیدنم آمد و با همان گرمی و مهربانی که خاص کویرنشینان است، اصرار بسیار داشت که شب را میهمانش شوم که مجالی پیش نیامد و باید به کویر مصر میرفتم. در قلعه با سه جوان نازنین تهرانی رفیق شدم که اهل تئاتر و سفر بودند. با اتفاق از طریق جاده خاکی که به روستای مصر میرفت، به سمت کویر مصر حرکت کردیم. سون هدین سویدی و آلفونس گابریل اطریشی هر دو از جندق دیدن کردهاند و تقریباً از همین مسیر به مصر رفتهاند.
گابریل که در ۱۹۳۰ از جندق گذشته، میآورد:
»واحهای بکر که با استحکامات، کوچههای پیچ در پیچ باریک و خانههای گلی ویران و باغهای انارش در حاشیهی کویر بزرگ قرار داشت. ما برای سپری کردن، چند روزی چادرهایمان را در یکی از باغهای انار برپا کردیم. وقتی این منطقهی دورافتاده از دنیا را دوباره دیدیم وجودمان به لرزه درآمده بود. در دنیا مکانهایی وجود دارند که زمان ندارند، زیرا در انزوای مطلق، زمان نامفهوم است. سکوت بعد از ظهر بر فضای جندق مستولی بود، تنها صدای رسای یک مؤذن و زنگ کاروانی در حال عبور به گوش ما رسید.
جندق کوچک بی زمان، صلح و آرامش پایدار و از تلاطم زمان ما مدتهای مدید پاک و دست نخورده بمانی.«
مصر
حدود صد سال پیش، مردی یوسف نام، از گله داران توابع خور و جندق در سینهی دقی دورافتاده در حاشیهی شنهای روان قناتی درآورد و آبادی بنیان نهاد که بعدها به مصر معروف شد.
یوسف، در پی آب، نواحی مختلفی را در کویر بزرگ زیر پا گذاشت، در یکی دو منطقه گمانه زنی کرد اما به نتیجهای نرسید، تا این که در حاشیهی تپههای شن، در چهل پنجاه کیلومتری شرق جندق به اراضی همواری رسید که گمان میرفت بتوان در آنها کشت و کار کرد. رکاب کش به یزد و اردکان رفت و چند مقنی استخدام کرد و به کویر بزرگ برگشت. مقنیها به کندن چاه مشغول شدند و یوسف از مال و احشام بسیار فروخت تا بتواند خرج قنات کند، در نهایت با درآوردن دو رشته قنات به طول شش هفت کیلومتر، آب در اراضی هموار جاری شد. یوسف، نام این آبادی را در این دشت درندشت مصر گذاشت.
قنات نوبنیاد، خرج و مخارج داشت. با توجه به بافتار خاک و حرکت شن روان از هر سو یک گروه مقنی میبایست در چهارفصل سال به صورت مدام در کار رفت و روب کاریز میبود، پس به ناچار شریک گرفت، منجمله میرزا ابراهیم نامی از اهالی جندق که بعدها راهنمای آلفونس گابریل در گذر از کویر شد، همچنین مردی پیله ور که پول نداشت اما سواد مختصری داشت و به کار یوسف مصری در رتق و فتق امور میآمد.
بنابراین کار آبادی رونق گرفت، خیابانی عریض احداث شد، خانههای خشت و گلی ساخته شدند و گروهی از آدمهای جویای کار به این واحه کوچ کردند. طبق روایات اهالی، یوسف به هرکدام از مهاجرین هم کار میداد و هم خانه. رفته رفته کار مصر بالا گرفت، خاک مرغوب و آب فراوان باعث شد که باغهای متنوع در وجود آید و غلات به وفور برداشت شود. به طوری که مصر در حاصلخیزی ضرب المثل شد: »هر تخم، چهل تخم عایدات دارد«. جماعت انبوهی گرد آمدند و آبادی توسعه پیدا کرد.
در مزارع مصر هم خرما به عمل میآید و هم زردآلو. هم پسته و بادام و هم انواع جالیز و غلات.
در همان سالها، قحطی در جندق افتاد و نفوس بسیار تلف شد. یوسف کمر همت بست و چنان که یوسف پیامبر در قحط سال غله به کنعان فرستاد، او نیز تا جایی که میتوانست غله به جندق گسیل داشت و مردم را از مرگ و گرسنگی نجات داد و عزیز ولایات اطراف شد.
در باب پدید آوردن مصر، و زندگانی یوسف در بین اهل جندق و بومیان مصر روایات متنوع بسیار شنیدم که ذکر آن همه روایت در این مجال نمیگنجد.
*
آلفونس گابریل در سفر دوم خود به مصر (۱۹۳۰) روایت جالبی از قول میرزا ابراهیم از شرکای مزرعهی مصر دارد که به نظر میآید میرزا ابراهیم در فقرهی بنیان گذاشتن آبادی شیطنت به خرج داده و قضیه را برعکس نقل کرده: »میرزا ابراهیم در نزدیکی چاه دراز به لایهی پرآبی برخورد کرده و بلافاصله دست به کار بهره برداری از آن شده بود…او برای آیندهی آبادی نوپای خود که به حق مغرور آن بود، برنامههای زیادی در سر داشت، متاسفانه مثل همه جای ایران عدم دسترسی به پول نقد مسأله ساز بود و میرزا ابراهیم مجبور شده بود برای خود دوازده شریک بیابد.«
این روایت نشان میدهد که میرزا ابراهیم آنچه را که مربوط به یوسف بوده، به خودش نسبت داده و روایتی جعلی ساخته. در حالی که گردش آب مصر به تعبیر جنوبیها دوازده هنگام است و سهم میرزا ابراهیم به طوری که قدیمیهای مصر می گویند: یک دوازدهم بوده.
*
برای من که یک عمر رهای کوه و دشت بودهام، بیش از جذابیت دریای شن و تپههای مرتفع تخت عروس و تخت عباس، دیدن خود مصر هیجان انگیز بود. مصر به شهرهای کوچک قرن هجدهمی آمریکا در سینمای وسترن میماند.
در مصر، مزارع و منازل قدیمی را به کرات دیدم، به دیدار تنی چند از اهالی قدیمی که بالای هفتاد سال سن داشتند رفتم، منجمله آقای افضل که در مصر مجموعهی مهمی از اقامتگاه، رستوران و…دارد. با آقای افضل که مردی خوش مشرب، میهمان نواز و دنیادیده بود در اتاقی که در قدیم از آن یوسف مصری بوده نشستیم، چای نوشیدیم و صحبتها کردیم. افضل خانه را از بازماندگان یوسف خریده بود و مرمت و بازسازی کرده بود و از آنجا که سخت شیفتهی یوسف بود، اتاق نشیمن او را به همان حالت قدیم حفظ کرده بود و خودش هم در همان اتاق و درست سر جای او می نشست.
*
تنی چند از سالخوردگان مصری را عقیده بر این بود که: یوسف در اصل کرمانی بوده، از دامدارهای کرمان که در پی علفچر اقلیم به اقلیم و واحه به واحه منزل عوض میکند تا به کویر خور میرسد.
*
دو شب بی نظیر را بر کرانهی شن با دوستان تازه یافتهی تهرانی (شهاب و سپیده و سعید) سپری کردیم. دوستانی همدل و اهل، عمرشان ریگ روان و روزگارشان در عیش مدام.
در شبی سرد از مصر و رفقای هم راه خداحافظی کردم و با ماشینی که به خور میرفت، به قصد دیدار طبس به راه افتادم.
طبس
سالها آرزوی دیدار طبس را داشتم، طبس شگفت که به عروس کویر معروف است، و به حق هم هست. در کویر بزرگ که تا چشم کار میکند دشت است و دق، کوههای تک افتادهی کبود، تاغ و آفتاب داغ، یکهو به شهری میرسیم با نخلستانهای انبوه، باغات مرکبات و کوچه باغهای تماشایی… چنان که بومیان در جاهایی مثل ازمیغون شالیکاری دارند. در طبس تقریباً بیشتر محصولات زراعی و باغی- سردسیری و گرمسیری- به عمل میآید. و در نواحی کوهستانی هنوز عشایر کوچ رو دارد.
نیمههای یک شب سرد که سوز از سینهی دشت میآمد به طبس رسیدم. از اتوبوس » خور« در ده کیلومتری شهر پیاده شدم، و به اقامتگاهی بومگردی بر کنارهی جاده رفتم که جفت درهایش بسته بود.
آبادی غرق در سکوت و سرما بود. سوز میآمد، هر چه در زدم کسی باز نکرد. یکی دو بار صاحب خانه را صدا زدم تا این که صدایی خواب آلود از طرف دیگر حیاط بر خاست. در باز شد و جوانی مرا به اتاقی در خانهای خشت و گلی برد که بخاریی گازسوز داشت. جایی پهن کردم و شام نخورده خوابیدم.
صبح زود بیدار شدم، از پلههای کنار دیواری کنگره دار بالا رفتم و با اشتیاق به دوردست شهر نگاه کردم. به طبس سخاوتمند و مهربان که از آن نقطه چشم اندازی تماشایی داشت.
اتومبیل پرایدی دربست گرفتم که مرا به شهر برساند. روی صندلی که نشستم، قربانی راننده، شیشهی عطرش را بیرون آورد و به سر و ریش سفیدش عطر زد. خیلی زود رفیق شدیم و تقریباً تمامی روز را با هم بودیم.
در شهر چرخی زدم، کهندژ هزارسالهی طبس را دیدم، و چه حیف که زلزلهی سال ۵۷ چیزی از آن ارگ باشکوه باقی نگذاشته بود. و چه خوب که پرویز کیمیاوی فیلم »پ مثل پلیکان« را با بازی غریب آسیدعلی میرزای عاشق در این قلعه ساخت و همهی ما از آن فیلم چه لذتها که نبردیم. اتاقی را که آسیدعلی میرزا در آن زندگی میکرد، زلزله ۵۷ ویران کرده بود، یک دسته بچه مدرسهای از کوچهی بلند بازسازی شده میگذشتند، درست با همان شیطنتهای بچههای فیلم کیمیاوی در چهل و شش سال پیش.
تصمیم داشتم قلعهی اسماعیلیان طبس را ببینم. قلعهای که شاید بعد از الموت، بیشترین شهرت را در بین دژهای اسماعیلی چه در قلاع البرزکوه و چه در حوزهی قهستان داشت. بخش مهمی از فداییان اسماعیلی در همین قلعه تربیت میشدند. دژهایی که در متون تاریخی با عناوین دژ دارا، حصار دره و…ضبط شدهاند. از خیلیها در مورد قلعه پرسیدم، نمیدانستند. تا این که با جوانی آشنا شدم که اهل بشرویه بود و او بود که گفت چنین قلعهای در بشرویه هست با همین مختصات و مشخصات. قلعهی بشرویه به قلعه دختر معروف است و این قلعه دختر اشارهای است استعاری به بکارت فتح نشدهی دژهای مستحکم. گاها به معابد آناهیتا هم اطلاق میشود.
در کال جنی با مرد عزیزی آشنا شدم که اهل کوه و طبیعت بود و قلعهی اسماعیلی را در ناحیهی »خرو ون« میدانست و میگفت آن قلعهی افسانهای در گذر روزگار به تلی از خاک وسنگ بدل شده. له نظرم دژ بشرویی همان دژ معروف اسماعیلی است. اگر چه ممکن است قلعهی خراوان هم از قلاع معروف این فرقه در ارتفاعات آن خطه بوده باشد. خراوان در ۴۵ کیلومتری شمال شرقی طبس واقع شده، درخت سردسیری متنوع به عمل میآید و انغوزهی آن معروف است. فاصلهی چندانی هم با بشرویه ندارد.
این کلمهی خرو ون (خراوان) هم کلمهی جالبی است. خرو در زبان تالشی به معنی آلو است، خرو بن یعنی پای درخت آلو، یا جا و جایگاه درخت آلو. در شمال ماسوله- قسمت امام زاده ابراهیم- ناحیهای است به اسم خروبن. ماسولهایها در تاریخ شخصیتی دارند در تاریخ به اسم حیدرخرویبونی که به خودش باروت میبندد و »قلندرشاه گیلوندرودی« را در حمام ماسوله بغل میکند و باروتها را منفجر میکند. بعید نیست این کلمه را چریکهای اسماعیلی از گیلان به طبس آورده شده باشند.
*
کال جنی، درهای است شبیه به گراند کانیون، در سی و پنج کیلومتری شمال طبس و نزدیکی روستای زیبای ازمیغون. درهای رمزآلود، جادویی و حیرت انگیز با شعبات فرعی و پیچهای تند پی در پی٬ به طوری که در بخشهای از آن آفتاب و آسمان پیدا نیست. کال جنی یکی از زیباترین و شگفت انگیز ترین دیدنیهای طبیعی است که در سراسر ایران بزرگ دیدهام. در سینهی دیوارهای بلند غارهایی وجود دارد که به خانهی گبران معروفاند. گذشتگان مرموز، در پایین دیواره حفرهای در صلب خاک کندهاند که از طریق چاهی به طول چهار پنج متر به غار در سینهی دیوار میرسد. غارهایی جادار با سالن و اتاق و انباری.
دوست تازه یافته جناب صمدخان بارها از چاه بالا رفته بود، چون طناب نداشتیم نتوانستیم به غار برسیم و به ناچار از حفرهی پایین دست که دو متری تا سطح دره فاصله داشت برگشتیم. نگران پیرمرد قربانی بودم که مشکل قلبی داشت و نمیتوانست از دره پایین بیاید، بنابراین از دیدن بخشهای مهم کال صرف نظر کردم.
*
باقی روز به دیدن بخشهای متنوع شهر، باغ گلشن (یکی از باغهای زیبای ایرانی متعلق به دورهی نادری) بازار و… گذشت. باید سفر را به سمت نایبند در دل کویر ادامه میدادم که میسر نشد و با قطار به تهران برگشتم.
*
طبس شهری است امن، با مردمی مهربان و ملایم طبع. قولی است معروف که: میزان فرهنگ یک جامعه را میتوان از روی رفتار با حیوانات دریافت. و من در طبس کبکی دیدم که در نزدیکی من و قربانی راه میرفت، همینطور پرندگان دیگری مثل گنجشک و.. که از حضور آدمیزاده هراس نداشتند. در طبس مثلی است که: سویچ ماشینت را برندار و در را قفل نکن.
*
خوشا دیدار دوبارهی طبس، قلعههای قهستان قدیم، نایبند و خوسف که شهر سیمابینا و استاد علی عبداللهی خودمان است.
پیام بگذارید