
طنز
یادداشتهای یک کودک اجتماعی / 1
داریوش ناصر
آه عشق تو چقدر زورت زیاده! تازگی نسبت به دختر همسایهمان احساس خیلی عشقولانه دارم.
همه چی از شبی شروع شد که مامان و بابا سرِ بردن کیسه زباله دعواشون شده بود! مامان میگه بردن کیسه زباله وظیفه مرد خونهس. ولی بابا با استناد به تساوی حقوق زن و مرد، میگه باید نوبتی باشه!
مامان که دید بابا حاضر نیست کیسه زباله رو ببره، منو صدا کرد و گفت: پسرم، تو دیگه بزرگ شدی، مردی شدی واسه خودت، این کیسه زباله رو ببر بیرون، این دوهزار تومن رو هم بگیر برو پفک بخر واسه خودت.
مامان همیشه همین جوری سر من گول میمالونه! هر وقت میخواد واسش کاری بکنم. وقتی داشتم کیسه زباله رو بیرون میبردم، بابام جلوم سبز شد و گفت: چقدر رشوه گرفتی تا زبالهها رو ببری بیرون! من که ترسیده بودم آگه راستشو بگم بابام مث دفعههای قبلی به بهانه این که پول زیادیه، نصفشو بگیره ازم، گفتم: پونصد تومن.
بابام دستشو گذاشت رو شونم و در حالی که مث فیلمهای هندی گریه میکرد گفت: پسرم، حالا که داری خودتو میفروشی، لااقل به قیمت بالا بفروش، نه پونصد تومن. سعی کن قیمتتو بر اساس نرخ تورم تعیین کنی تا بتونی در آینده یه کارهای بشی!
منم برگشتم پیش مامان و گفتم: من خودمو 2000 تومن نمیفروشم. آگه میخوای کیسه زباله رو ببرم بیرون باید 5000 تومن بدی.
مامان گفت: رو چه حسابی؟ گفتم: رو حساب گرون شدن ماکارونی.
مامان گفت: باز بابات چرت و پرت گفته؟ مرتیکه… ولی وقتی دید من کوتاه نیومدم، یه پنجهزاری داد و گفت: بگیرش پدرسگ. قسمت پدرسگش رو بلند گفت تا بابام بشنوه!
خلاصه رفتم بیرون کیسه زباله رو بذارم دم در که چشمم افتاد به دختر همسایهمون.
با باباش اومده بود بیرون که کیسه زباله بذاره. واقعاً که این روزها تعداد «کودکان کار» بدجوری رو به افزایشه!
من تو این شش سال زندگیم هیچوقت تو یه نگاه عاشق نشده بودم!
ولی این بار فرق میکرد. تا چشمم بهش افتاد، احساس کردم دلم ریخت تو دمپایی! وایستاده بود و زل زده بود به من. یه دستش تو دماغش بود. من خیلی دوست دارم دستمو توی دماغم بکنم ولی بابا و مامان چون حسودیشون میشه نمیذارن و الکی میگن زشته. ولی من خودم چند بار دیدم بابا یواشکی دستشو میکرد تو دماغش.
اگر من دستمو توی دماغم کنم، بابام دعوام میکنه ولی بابای دختر همسایه با این که میدید دست دخترش توی دماغشه هیچی نمیگفت.
این موضوع نشون میداد که توی خونه اونا برخلاف خانه ما آزادی هست! و اونا خیلی روشنفکرن!
من خیلی دوست دارم با یه دختر روشنفکر ازدواج کنم. یکی مثل دختر همسایهمون…!
پیام بگذارید