
داستانی از جلسات داستانخوانی (شاهینشهر)
مقدمه (به قلم گودرز ایزدی):
1) نشستهای داستانی دوشنبهها:
شاهینشهر اصفهان گهواره پر جنبش هنرهای گونان است. از هنرهای سنتی گرفته تا موسیقی، تئاتر، سینما، شعر و داستان و در بیشتر آنها صدایش تا بام ایران رسیده است که فرصت معرفی جداگانه میطلبد فرهنگسراهای بسیاری دارد و بیشترین نام بزرگان فرهنگ را بر خیابانها و اماکن هنریاش و در این راستا بزرگان بسیاری اهتمام تمام کرده و میکنند. از جلسات داستاننویسی این شهر فرهنگی یکی نشتهای داستاننویسی چند ساله است که اوائل در مرکز ارشاد و سپس و تا اکنون در فرهنگسرای ارشاد (کتابخانه) برگزار میگردد. و شامل داستان خوانی اعضا، نقد و بررسی داستان، آموزش داستاننویسی وبر رسی وتوانش نویسندگان ایران وجهان میگردد. که با استقبال خوبی از تمامی علاقهمندان روبرو گردیده است. از کسانی که در بهتر برگزار گردیدن این نشست زحمت بسیار کشیدهاند میتوان به کاظم آل یاسین، گودرز ایزدی، محسن جهانگیری، نرگس خرمی، عبدالحسین ریحانی، بهنام عرفانی طاها طهماسبی، نیلوفر معتمدی و تورج نادر و…نام برد. در آخرین جلسه اواخر اسفندماه جشن پایان سال برگزار گردید و به بعض از اعضا لوح تقدیر عطا گردید
2) چهارشنبههای داستان در جهاد دانشگاهی:
در سال گذشته جلسات پربار داستاننویسی به همت این مرکز برگزار گردید که ازجمله میتوان به نقد و بررسی آثار هوشنگ گلشیری اشاره نمود. همچنین این نشستها افتخار دارد که در طول سال میزبان نویسندگان بزرگ و مطرحی در سطح کشور بوده است که از جمله این عزیزان میتوان به محمد کلباسی، احمد آرام، فرهاد کشوری، علی خدایی و شاپور بهیان اشاره نمود. جشن پایان سال با استقبال کمنظیر و باشکوه هنرمندان و مشتاقان برگزار گردید در این جلسه از کتاب «دشنههای بی دیس در ضیافت زندان» اثر گودرز ایزدی رونمایی به عمل آمد.
داستان زیر از دل جلسات داستانخوانی شاهینشهر ارائه میشود که نوشته امید کامیارنژاد است:
نفیر
امید کامیارنژاد
سرش شده میدان جنگ و اعصابش تا سر حد پارهگی کش آمده است. کنار حوض وسط میدان میایستد و نیمنگاهی به گوشه میدان نقشجهان میاندازد. به داربستهای زنگزده گنبدِ مسجد امام. گنبد انگار میان منارههای مسجد محاصره شده. سالیانِ سال است کهترمیم این زخم بر خمِ پیکر فیروزهایاش تمامی ندارد. نگاه به فوارههای وسط حوض میکند. سرِ لولهها رسوب زده و تهشان زنگ زده است. انگار آبی رنگی را با بیحوصلگی به آنها پاشیدهاند. احمد خیره آنهاست. انگار مجسمهای که هیچ چیز نمیتوانست تکانش دهد؛ تا حالا که ازدواج کرده. شراره شومیز پرتقالیْ رنگِ یقه بازی پوشیده بود. پیراهن را بالای شکم گره زده بود. احمد رفته بود جلوتر. در تاریک روشن آشپزخانه، برقبرقِ گوشواره شعلهای شکلش پیدا بود. یکدفعه چیزی ته دلش لرزید… آبِ فواره حوض با آن خط باریک و اریب به آسمان میرفت و بعد فرود میآمد، توی حوض پخش میشد و میلرزید. حالا نسیمی از آن طرف حوض به پوستش میخورَد. به همان جای زخم و سوختهٔ زغالِ قلیان. هنوز هم بوی ترشیدگی و زُهم آن روز توی دماغش است. وحشت و دلهرهاش تا سر حد مرگ میرسید. مگر میشود این سالهای بیقراری را فراموش کرد… حالا اگر زنده بود دماری از روزگارش در میآوردم که… ولی نمیشد! چطور میشود از یاد برد؛ نمیدانم! نگفتم برای خانه قالیچه نمیخواهیم؟ گفتم اما… قالیچهای آویزان دیوار بود که حاشیه آن همهاش خط بود و رنگهای در هم دویده که میان اسلیمیهای در هم پیچیده قالی، نقش بتهجقه داشت. روی پنجه پا خودش را کشیده بود بالا و قالیچه آویزان دیوار حجره را پایین میآورد. تا با فکرش خونِ زیر پوستش یخ میزد. آزادش نمیگذاشت. ای کاش میشد به گذشته باز گشت شراره. تو چه میدانی؟ یک لحظه که به خود آمد دید خم شده و دارد با آب حوض دستهایش را میشوید. بی آن که خشک کند توی هوا تکاندشان. نیمنگاهی به فِشافش فوارههای میان حوض کرد. پشنگههای آب به سر و صورت بچههای بازیگوشِ دور حوض میپاشید. در بازار، بیتابی در تمام وجودش دور میزد. صدای چکاچک قلم حکاکی و کوبه مسگری با کوبیدن ضربان قلبش در هم آمیخته بود. حالا آن طرفِ حوض، کمی دورتر، پسرکی ریز جُثه، کولهپشتی چرک مردهای را روی چمنها انداخت و چند اسکناس مچاله شده را در جیبش میگذاشت. بعد چیزی مثل قطرهچکان گرفته بود دستش و آن را توی کف صابون فرو میکرد؛ تویش که میدمید حبابهای رنگی ریز و درشتِ کف صابون پخش هوا میشد. نفس حبس شدهاش را با صدا بیرون داد. فکری نگاهش کرد: یعنی چرا مدرسه نرفته؟ دوران تحصیل بیشتر با تنهایی گذشته بود. دوستان زیادی هم نداشت. تا به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسید. خیرهاش ماند. نگاهی گنگ؛ پرسشی نامفهوم در چشمها. او را کجا دیدهام؟ توی بازار همینطور منگ و مسحور خشکش زده بود و توی آن هیاهو و شلوغی، پشت داده بود به دیواره دوده گرفته و سیاهِ سه کُنجِ ته بازار. بالای در و دیوارِ بعضی از حجرهها پرچمهای مشکی لبیک یا حسین آویزان بود. انگار غمی عمیق در نگاهش رسوب کرده بود. نفس بلندی کشید: شراره. کاش همه چیز خیلی راحت در ذهن ما آدمها جریان پیدا میکرد و کوچکترین نشانهای از خود به جا نمیگذاشت. عطر ادویه با چیزی شبیه بوی چرم در منخرینش میپیچید. خیره طبلههای عطارها و گونیهای کوچک و بزرگِ کنار همْ همه رنگ؛ گلگاوزبان، بارهنگ، دارچین، شوید، پونه. چند سالی میشد که این رنگ و بو را نه دیده و نه شنیده بود. و پسرک توی ازدحام جمعیت گم شده بود؛ یا لااقل این چنین به نظر میرسید! همینطوریها بود که راه افتاده و همه چیز در هم میرفت. انگار پرهیبی از جمعیتی که از گور برخواسته باشند و به نجوا توی هم بروند، هوا را چنگ بزنند و مثل کرم در هم بلولند. همه چیز لرزان و تب آلود بود. حجرهها و عابران کش میآمدند و توی هم میرفتند. صدای مردی را میشنید که فریاد میزد: «حراجه، سه جفت هشت هزار تومن. نخِ خالصه. حراجه. حراج.» احساس تهوع بهش دست داده بود. موهاش را دو دستی چنگ کرده بود. گیج میرفت سرش. سرش را مثل گربهای خیس و نمور، تند و سریع به چپ و راست تکان داده بود و یکهو همه چیز ساکن شده بود. حجره داران ردیف، پشت به هم کنار یکدیگر بودند و جنسهایشان را نشان میدادند و میفروختند. نور از سقف دایرههای بازارِ سرپوشیده مایل میتابید. ذراتِ گِرد و مُعلقِ غبار، در شعاع نور پیدا بود. پیچیده بود توی بازار حکیم. دیوارهای نمور بازار بوی نا میداد. پسرک همان جا بود. پس گردنش را میخاراند و کولهپشتی چرک مردهاش را به زور میکشید. چشمش که به قالیچههای آویزانِ کُنجِ حجرهها افتاد، دلشوره میگرفت و دردْ همان جا بیخِ گلویش تلنبار میشد. حساب ساعت و دقیقه از دستش رفته بود. صورت میرزا مراد را محو و مات میدید. قلیان را چاق کرده و قلاجی زده بود که صدای سوختن تنباکو را میشد شنید. زغال رنگ عوض کرده و شده بود سرخِ سرخ. زغال گُل انداخته را با سر نیپیچ جا به جا کرد. بعد آمده بود طرف در و پرچم را کنار حجره با چوب و میخی آویزان میکرد. رو برگرداند و به احمد خیره شده بود. گفته بود: دخل را رها کردهای که چه؟ برو قلیان را چاق کن. چنگی محکم به صورتش کشید اما قاب چهره میرزا خالی بود. غباری نیمدایره شکل اطرافش را گرفته بود. سایههایی به هم چسبیده. صداهایی بیقاعده. اتاقکِ پشت حجره هر اسم دیگری که داشت، چهاردیواری است که به پهلو روی زمین خوابیده بود. موکتی نم کشیده و بد بو به رنگ همان پتوی روی تخت. و خنزر پنزرهای آویزان دیوارش هویت چهاردیواری به آن اتاقک میداد. آن پتو با گرمایش، با آن کرکهای در هم گوریدهاش تنش را میخورد…
تقلا میکرد. درد و سوزش امانش را برده بود. سوزشی بیش از چیزی که آن روز از پرزهای در هم گوریده پتو در وجودش فرو میرفت. نگاهش به سقفِ دوده بسته ته حجره گیر میکند. میرزا مراد را میبیند، دور چشمها پفآلود و قرمز. و زیر چشمها انگار دو کیسه کوچکِ آویزان. سبیل پر پشت بالای لبش سیاهِسیاه. شارب ها لب زیرینش را پوشانده. کوتاه بود و چاق. زیر شال سبز رنگش، هولهول نوک چرمی کمربندش را که آنقدر بد و سفت بسته بود را با یک فشار آزاد کرد. کمربند را محکم کشید. خورد به قلیان. زغال افتاد پس گردن احمد و غلت در غلت از پشت یقهاش رفت تو. گُر کشید. میسوخت. یادش میآید توی بغض و گریه گفته بود:
«سوختم. حرامی زغال را بردار…»
هنوز هم صدای جِلز ولز زغال در گوشاش میپیچید. داغ بود. گُر میکشید تَنش… از او خواهش میکرد. فایدهای نداشت. پس گردن و پایین کمرش را میسوزاند. دو انگشت شست را محکم دو طرف شقیقهها فشار داد. حالا پسر بچهای آمده بود لب حوض؛ خم شد و چیزی از توی آب برداشت. سگرمه در هم کشید و دلش میخواست برود سمت مسجد شیخ لطفالله. نای رفتن نداشت. پسرها و دخترها جفتی روی هر سکویی نشسته بودند. چند زن و مرد خارجی را دیده بود، دوربین به دست. و رو به مقرنسهای مسجد شیخ لطفالله که لحظهای پیش عکس انداخته بودند. بعد نگاهش افتاد به پسر و دختری که جفتی تنگِ هم؛ خیره یکدیگر بودند. آرام و آهسته به سختی قدم برمیدارد و میآید کنار حوض.
سایه پشت چشم شراره قاب صورتش را نمکیتر کرده بود. صورتش را بوسیده بود و آرام انگشتان نحیف و کشیده دست راستش را از پس گردنش، از روی سوختگی رد کرده بود؛ عصبی شده بود. احساس خفگی بهش دست میداد. دلش میخواست ناله کند، مویه کند؛ اما با دهانی بسته. با زبانی بند آمده به طرفهالعینی زد روی دستان شراره و خودش را پس کشید و صممُ بُکم. بعد یکهو فاصله گرفته بود و از خانه زده بود بیرون. اصلاً نمیدانست چطور سر از میدان در آورده. حالِ عادی نداشت، به خود که آمد از همان فاصله به پسر و دختر روی نیمکتِ سیمانی نگاه کرد. از جیبِ پیراهنش پاکت سیگاری درآورد. همچنان که ناشیانه به سیگار پک میزد، خیره مسجد که میشد هنوز هم داربستهای فلزی زنگ زده بر خمِ پیکر فیروزهای گنبد سنگینی میکردند. و حالا صدای اذان بود که در گوشش میپیچید…
پیام بگذارید