
مقدمه:
اولین کتاب زهرا عبدی مجموعه شعر “تو با خرس سنگینتر از کوه رقصیدهای” بود که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد. اما پنج سال بعد، اولین رمانش “روزحلزون” را با نشر چشمه منتشر کرد که مورد توجه منتقدان و مخاطبان قرار گرفت. رمان “ناتمامی” دومین کار داستانی این نویسنده که در سال ۱۳۹۵ چاپ شد با استقبال مخاطبان قرار گرفت و برنده جایزه هفتاقلیم.
تازهترین رمان عبدی “تاریکی معلق روز” نام دارد که بخشهایی از این رمان به انتخاب نویسنده پیش روی مخاطبان ماهنامه “داستان و سفر” قرار دارد:
گزیدههایی از یک کتاب رمان
تاریکی معلق روز
زهرا عبدی
«آخرین پستِ وبلاگم را دارم نگاه میکنم و مینویسم. کاملاً واضح نمیبینم ولی از هیچ خیلی بهتر است. آخرین چیزی که قبل از ریختنِ اسید، قبل از آن تاریکی سوزان دیدم، عکسی بود که در همین صفحه گذاشتم. از اینجا به بعد همه چیزهایی که در زندگیام به ترتیب اهمیت لیست شده بود، بخار شد. اهمیت همه چیز تا مدتها در ذهنم با خاک یکسان شد. این حالت را در آدمیزاد مرگ مینامند ولی من نمرده بودم و مرگ مرا بیرحمانه میزیست….
چه کسی میتواند مرگ را انکار کند؟ هیچکس، اما من به جرات میگویم رنگِ مرگ برخلاف آنچه همه دربارهاش فکر میکنند، سیاه نیست. یعنی نمیتواند سیاه باشد این را از کسی بشنوید که در توصیف رنگِ سیاه به مفهومی جدید و کاملاً شخصی رسیده است. مرگ یعنی دلواپسیِ کشدار ما برای زندگی، برای یک مشت نفس بیشتر که از بدو تولد آغاز میشود. اما در نهایت بادکنکی که پر میشود از نفسهای انباشتهی ما برای زنده بودن است، خواهد ترکید و مرگ آن لحظهی ترکیدن است. اگر برای کسی فقط یکبار میترکد در این روزهای تاریکی سوزانِ من، بارها و بارها ترکیده و حالا این منم کسی که مرگ او را نوشیده و او حالا خود، شوکران است.
شمایی که الان دارید مرا میخوانید یا از قبل مرا میشناسید و یا گوگل شما را به اینجا کشانده و احتمالاً قبلاً پا در این وبلاگ نگذاشتید. آنها که قبلاً مرا میخواندند حتماً برمیگردند و چند پست قبلی را میخوانند و فکر میکنند آدمی جدید متولد شده است. قبول دارم. من هرگز اینطور نمینوشتم. حتا گاهی عمد داشتم به لوس نوشتن و ناز پراکندن. اما شما جدید هستید، به پستهای قبلی برنگردید، آن دختری که عکسهایش را دارید نگاه میکنید و افسوس میخورید حالا از گور خودش برخاسته و فرقش با شما این است که به بی-اهمیتی آن یک مشت نفس که برای همه خیلی مهم است و به خاطرش نفس هم را میدزدند، پی برده و این بیاهمیتی، شجاعتِ یک زندهای را به او بخشیده که قدرت یک مرده را هم دارد. قدرت مرده در این است که دیگر از مرگ نمیترسد.«
«سربازانِ تاریکی»
ــ نامِ جدیدِ وبلاگم ــ
«فقط بازی را بهقاعده ادامه دادهام.»
من و آتنا عاشقِ گرگمبههوا بودیم. این بازی قاعدهٔ عجیبی داشت: وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با ارادهٔ خودت، بلند میگفتی »استاپ« و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازهٔ حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند، باید شهامت و جسارت میداشت. قاعدهٔ عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرامیخواندی و تا زمانی که همهٔ اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با اینکه وقتِ بازی لذتِ چندانی نمیبردیم، فردا دوباره این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهٔ سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی. بازی تلخ و نفسگیری بود. حتا وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. چهقدر ممکن بود طول بکشد تا یکی بتواند به تو برسد و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن نجاتت دهد؟ انتظار تمامِ وجودت را میگرفت و محال است انسان باشی و ندانی که انتظار میتواند کاری کند که عقربهٔ ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهٔ مهم حتا انتظار نیست؛ این است که گاهی قاعدهٔ بازی، با تمام شدنِ بازی تمام نمیشود، بلکه قاعدهٔ تمامِ زندگیات میشود؛ قاعدهٔ بازیای که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و مدتها منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در آن روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همهجا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همهچیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتماً همهتان تجربه کردهاید؛ وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همهچیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر، خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدوم. از همهٔ دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی بهزحمت میخزیدم. با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم و منتظر ماندم تا کسی برای نجاتم بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من و لمس و رهاییام. آمد. بالاخره بعد از اینهمه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آنکه تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد؛ او را به دنیای تاریکی میفرستم تا فرصت کند و با گرگِ درون خویش تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم؛ فقط بازی را بهقاعده ادامه دادهام.
نوشتههای یوسف سرلکی
«چرا زودتر به پریسا نگفته بودم اینهمه دوستت دارم؟»
بیقرارم. یک توده جیوه راه افتاده در تنم. حجم و خروش سیلاب دارد اما سرعتی به کندیِ مویهٔ پیرزنی مردنی. این جیوهٔ سرگردان به هر جا میرسد آن نقطه را از بیقراریاش مسخ میکند. مقرّ بیقراری هم در سرم است؛ با مغزم ترکیب خمیرمانندی ساخته و دستی با همان لَختی، خمیر ورآمده را میکوباند به کاسهٔ سرم: دنگ! همهچیز میلرزد. تمام تصاویر تکهتکه میشوند و به همراه این جیوهٔ بدقلق راه میافتند توی تنم. تصویر پسرکی که سر راه مدرسه ساندویچِ الویه میخرید و نصف میکرد و هر نیمه را به قیمت یک تمام میفروخت. تصویر کاسبیِ کودکانه میرود در دلِ تصویری دیگر. تصویرِ کلاس اول دبیرستان و معلم ادبیات که بعد از خواندن انشا، ایستاد و کف زد و همه را واداشت بایستند و کف بزنند و از همان موقع دیگر کلمات بو داشتند، مزه داشتند، رنگ داشتند، زبر و نرم بودند، گرم و سرد میشدند، پسر که دیگر پسرک نبود، میتوانست صدای نفسشان را بشنود. جیوه، ذاتش بیقراری است. من: ترکیبِ جغد و جیوه. بیقراری و شومی و رازوارگی. ترکیب توأمان زندگی و مرگ و روز و شب. آونگ بودم میانِ روز و شب، جغد و جیوه و اینک مرگ و زندگی.
چشم میبندم که تمام شود این تکهپارهها اما تصویر مدرسه هم راه میافتد و میرود در دلِ تصویری دیگر، پر از دود و هذیان و نوازش. تصویر من و برادرم که هر کدام سرمان را روی یک زانوی مادر میگذاشتیم. مادر قلیان میکشید، درست مثلِ مادرش. تنباکویش را مادربزرگ میفرستاد، از کازرون. بسته را باز میکرد، تنباکو را بو میکشید و انگار همراهش وصل میشد به شاخهای که کال و نارس از سرِ آن چیده بودندش و در زرورق پیچیده و فرستاده بودند به خانهٔ مردی که بیست و پنج سال از او بزرگتر بود. تصویر مادر هزار پاره میشود و همراه جریان هوا در حبابِ شیشهای قلیان، هزارپاره چرخ میخورد با انبوه حبابها و میرقصد و فرو میرود در تصویری دیگر. مهرداد، مشتریِ ستارهشناس ما، با دست و پای بریده، شکمخیز در کویر میرود. ستارهای را نشان کرده و به سمتش میخزد و ردّ خون جلوتر از او به ستاره رسیده است. صدای ضجهٔ خواهرش را در تصویر میشنوم. تصویر مهرداد در شن فرو میرود. انگار هیولایی او را هورت کشید توی رملهای کویر.
جیوه، جیوهتر میشود و لغزانتر و جغد، جغدتر و مرموزتر. پیمان از میان شنها و رملها بیرون میزند مثل جنینی که تمام سطح تنش از دُمل پوشیده شده. سرِ دملها سفید و شهوت ترکاندن دُملها، لذتی را در میانتنهام سخت میجنباند. به قصد ترکاندنِ دملها نزدیک میشوم. جنین، خود آبستن است. پشت به من دارد. چون رو برمیگرداند میبینم شکمش تنها جایی است که دمل ندارد، پوستِ شکمش مینای آبگون است و دخترکی چمباتمه انگار در جامِ شوکران نشسته. موهایش را انداخته پشتِ گوش؛ انگار روزگارش را. سرش را گذاشته روی زانو. دوربین زوم میکند روی دختر. زومتر. جنینِ دُمَلین میترکد و دخترک سرش را از روی زانو بلند میکند. انگار فقط صورتش مرده باشد، روی صورتش پارچه سفیدی کشیدهاند. دخترک به سمت من میآید. حالا تمام جیوهام. جغد رفته. هر چه نزدیکتر میشود، جیوه جنونتر و افسارگسیختهتر. بهحسرت انگشت به دندان میگزم، انگشتِ اشاره را با دندانم میکنم، خون فواره میزند. تصویر دخترک با صورت پارچهای، با میخ کوبیده میشود به نقطه ثابتی از زمان. با انگشت خونین برایش چشم میکشم؛ تمام عسل، چنان که بود، لبهای سرخ و برگِبیدی و گونههایی از هلوی رسیده. تصویر تمام که میشود، میآید در آغوشم. لبهایش را میبوسم.
پیام بگذارید